پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

کریسمس و سال نو مسیحی

پسر قشنگم مدت خیلی زیادی میشه که در وبلاگت مطلب جدیدی نگذاشتم و از این بابت خیلی ناراحتم . مشغله درسی و کارهای خونه من رو گرفتار کرده و وقت کم میارم. درهر صورت سعی میکنم بازهم برات بنویسم تا دفترچه خاطرات پرباشه از مطالب جالب و شنیدنی که از خوندنشون لذت ببری. عزیزم سال نو مسیحی در مالزی یکی از تعطیلات رسمی به حساب میاد و مهد کودکت بعد از اون روز رو کلاتعطیل کردند و تا 5 ام ژانویه هم باز بسته هستند البته این وسط یک روز رو که امروز بود استثنا باز کردن که ما نتونستیم ببریمت چون برای پیدا کردن مشکل صحبت کردنت بردیمت پیش دکتر و شنوایی سنجی . باید بگم ظاهرا مشکل حادی نداری و مقداری جرم در گوشت بود که درش آوردند و قرار شد ماه دیگه دوباره ب...
12 دی 1393

2 سال و 2 ماه و 2 روز گذشت

نفس شیرین زندگی  امروز 3 تا 2 رو با هم گذروندی و من باید بگم که هیچی رو شیرین تر از داشتن تو نمیدونم و حاظرم برات از تمام وجودم مایه بگذارم ... از روزی که خداوند تو فرشته مهربان رو به ما بخشید اتفاقات خوبی افتاده و خوشحالم که با ورود تو زندگی ما هم ترقی میکنه و رو به جلو میره. عزیزم این روزها کلی بازیهای جدید کشف کردی و توی خونه انجام میدی . مثل آب بازی ، قایم موشک ، و بدو بدو با باباجون که به این ترتیبه که میای پشت من سوار میشی و توی خونه میگردیم و قایم میشیم و باباجون میاد پیدامون میکنه و تو هم خیلی خیلی این بازی رو دوست داری. یک فرش هم برات خریدیم که شکل جاده روش داره و مرتب میشینی و روش ماشین بازی میکنی و خیلی هم دوستش داری. د...
19 مرداد 1393

پارسا و مهدکودکش

پسرم هر روز صبح که میخوای بری مهد خیلی خوشحالی و به سرعت آماده میشی و روزهای تعطیل هم همش دوست داری بری مهد کودکت ولی متاسفانه بسته است و نمیشه . عزیزم کلی کارهای جدید یاد گرفتی مثلا نقاشی کردن رو خیلی دوست داری و هر روز کلی نقاشی میکنی . توی مهد کودک کارهای دیگه مثل خمیر بازی نقاشی انگشتی و لوله کشی ، درست کردن پازل ، توپ بازی و بازی های گروهی یاد گرفتی و توی خونه هم با هم دو نفری بازی میکنیم دقیقا مثل مهد کودک مثلا تو سوار موتورت میشی و من هم سوار راکینگ موز و یا یک ماشینت رو میدی به من و خودت با اون یکی بازی میکنی گاهی ماشین هامون که به هم میرسن هم رو بوس میکنن و باز ادامه میدهند. برای نقاشی هم همینطور دوست داری دو نفری نقاشی کنیم. قای...
16 تير 1393

نهمین سالگرد ازدواج مامان بابا و تولد باباجون مهربونها

پسر شیرینم  امسال سومین سالی است که به همراه فرزند شیرینمان سالگرد ازدواجمان را جشن میگیریم . این هم برای همسر عزیزم "عزیزم با تمام وجود دوستت دارم وخوشحالم که توی این 9 سال با یکی از مهربان ترین و فداکارترین انسانهای روی زمین زندگی کردم ... سلامتیت رو از خداوند خواستارم و امیدوارم همیشه شادی و خنده رو توی صورت قشنگت ببینم." باید بگم تو بهترین هدیه ای هستی که خداوند به ما دو نفر داده و باعث شدی از وقتی آمدی هدفهای ما قوی تر و مستحکم تر بشود تا آینده خوب و درخشانی رو برای تو آماده کنیم. پسر قشنگم هر روز که میگذره کلی پیشرفت میکنی و چیزهای جدیدی یاد میگیری و این پیشرفت ها برای من و پدرت بسیار خوشحال کننده است...
16 تير 1393

تولد دو سالگی فرشته زیبای ما

پسر نازنینم امروز دومین سالی هست که خداوند درچنین روزی تو را به ما داد و لذت داشتن فرزندی چون تو رو به ما چشاند . عزیزم امسال تصمیم گرفتیم در مهد کودکت ودرکنار دوستان هم سن و سالت برات جشن بگیریم و اتفاقا تصمیم خیلی خوبی هم بود و تو هم خیلی خیلی دوست داشتی و وقتی من و باباجون رو با کلی بادکنک دیدی خیلی خوشحال شدی و دائم داشتی ذوق میزدی و از اینور به اونور میدویدی و شاد بودی . وقتی که کیک و شمع های روش رو دیدی شدیدا خوشحال شدی و مرتب سعی میکردی شمع ها رو فوت کنی انگار کاملا بلد بودی ما هم از اینکه اینقدر خوشحال و شاد میدیدمت خوشحال بودیم. بعد هم همتون نشستین و از کیک خوشمزه خوردین جالب اینجا بود که خیلی با لذت میخوردی و ا...
17 خرداد 1393

بعد از ظهری شدن پارسا

پسرم تمام هستی من  جونم برات بگه که از وقتی میری مهد کودک دیگه خودت رو هلاک میکنی و تقریبا میتونم بگم انرژیت صفر میشه و تا میامدیم دنبالت توی بغلم خوابت میبرد و گاهی حتی به خونه هم که میرسیدیم از خواب بیدار نمیشدی . از دیروز هم به صورت آزمایشی تا ساعت 5 گذاشتیمت اونجا اولش خیلی میترسیدم که تو خوشت نیاد و خلاصه بهانه بگیری . قرار شد اگر ناراحت بودی مدیرت بهم زنگ بزنه ولی اصلا زنگ نزد و ما هم ساعت 5 رفتیم دنبالت و تو خوشحال آمدی در آغوشم و اصلا ناراحت نبودی. مثل اینکه خیلی مهدت رو دوست داری و از اینکه اونجا بخوابی هیچ هم ناراحت نیستی .  خلاصه امروز هم به همون منوال گذاشتیمت و تو هم خوب تونستی تحمل کنی و معلمت ازت راضی بود گفت ...
13 خرداد 1393

آقا شدن پارسا و گرفتاری های مامان

پسرم خیلی وقته که به وب لاگت سر نزدم و نتونستم برات خاطره ای بنویسم و دلیلش هم گرفتاری درسها و حجم زیاد کارهایی بود که هر روز باید انجام میدادم. حالا سعی میکنم تمام اتفاقات گذشته رو برات بنویسم . ماه پیش در ایران روز مادر بود و باید بگم با تمام عشق و علاقه زیادی که بهت دارم از شیر گرفتمت و تو هم باهاش کنار آمدی و الان دیگه ناراحت نیستی ولی آرامش بخش ترین جای ممکن رو هنوز بغل و آغوش من میدونی . بعد از یک هفته که تونستی تحمل کنی یک مهد کودک خوب برات پیدا کردم و حالا از صبح تا ظهر میری اونجا و خیلی هم دوستش داری . اول خیلی گریه زاری میکردی ولی حالا اگه روزی خونه باشیم اصلا خوشت نمیاد و همش میخوای بگی من رو ببرید مهد کودک. خوشحالم که ...
10 خرداد 1393

نوروز 93 درکنار دایی علی ، خاله سارا ، نفیسه جان ، نیکو و نوید دوست داشتنی

امسال خدا نخواست تنها باشیم و برامون مهمون های خوبی از ایران فرستاد . امیدوارم امسال برای همه سال خوبی باشه مخصوصا برای وطنمون ایران و ما هم بتونیم برگردیم و دوباره زندگیمون رو مثل سابق شروع کنیم و بریم سر کار... امیدوارم خدا یاریمون کنه. مهمانها حدود 2 هفته درکنارمون بودند و باهم رفتیم سنگاپور و جزیره پیننگ و دیدنی های مالزی رو هم دیدیم . خیلی روزهای خوبی بود چون من مدتها بود به انتظارشون بودم و از تنها بودن خسته شده بودم. آمدنشون برای تو هم خیلی خوب بود و باعث شد کمی حرف زدن و بازی کردن یاد بگیری و حالا این روزها بیشتر وقتت رو دوست داری بازی کنی. دلم میخواد زودتر به حرف بیفتی و بگی چی میخوای چون هیچی نمیگی خیلی سخته بفهمیم که چی میخوای...
1 فروردين 1393

مریضی جدید!!!

عشق من چند روزه که ناخوش احوالی و من حسابی نگرانتم ، امیدوارم هر چه زودتر حالت خوب بشه و سلامتیت رو بدست بیاری ولی با تمام اینکه مریض هستی ولی خودت رو از تک و تا نمیندازی و سعی میکنی هنوز هم به همه جا سرک بکشی و از همه چیز سر دربیاری !!! عزیزم وقتی میگذارمت روی زمین مرتب از اینور به اونور میشینی و یک جا بند نمیشی . نسبت به عینکم حساسیت پیدا کردی تا میبینی روی چشممه سریع دستت رو میبری که برش داری و من هم وقتی عینک نداشته باشم نمیتونم هیج کاری بکنم و خلاصه هیج جا رو نمیبینم. امروز میخواستیم بریم گواهینامه مالایی بگیریم که تا آمدیم از در بریم بیرون تو حالت بهم خورد وکالسکت رو کثیف کردی و ما مجبور شدیم اول تو رو برای بار دوم ببریم پیش دکتر ت...
6 اسفند 1392