پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

عروسی دایی احسان با پارسای ما

1392/9/29 8:29
317 بازدید
اشتراک گذاری

عزیزم بالاخره به آرزوم رسیدم و تونستم عروسی برادر مهربونم رو با چشمهای خودم ببینم و در شادیش شرکت کنم . عزیزم باباجمشید و مریم جون برای اینکه ما حتما بریم برای مراسم خیلی کمکمون کردندو از همینجا ازشون تشکر میکنیم و میگیم خداوند نگهدارتون باشه سالیان سال.

اولین روز بعد از رسیدن

مراسم عروسی درروز 12 شهریور درتالار سی کاج برگزار شد. و بعد از یک هفته خونه شون هم آماده شدو تونستن برن خونشون . دایی احسان تخت و میز آینه و پاتختی و میز تلویزیونشون رو خودش با دستهای هنرمندش ساخت و کلی براشون زحمت کشید. باباجون بابک هم بهش درساختشون کمک کرد . توی این مدت من هم تو رو میگذاشتم پیش خاله میمنت و میرفتم کمکشون. خلاصه بساطی داشتیم که نگو و نپرس. دایی احسان توی این مدت کلی ازت عکسهای آنچنانی گرفت و انشالله برات خواهم گذاشت .

عکسهای دایی احسان

بعد از عروسی دایی احسان کلی غذا و خوراکی اضافه آمده بود که همه رو توزیع کردیم. و یک گوسفند هم کشته بودند که صبحش رفتیم به بیرون دادیم تا برامون تیکه اش کنن خلاصه خیلی بدو بدو داشتیم تا غذاها خراب نشده بدیمش به کسانی که مورد نظرمون بودند.

دایی احسان عکاس

بعد از جریان عروسی مجبور شدیم خونه رو به اگو وصل کنیم که کار خیلی سختی بود.

مرحله بعدی هم باباجمشید زانو هاشون رو عمل کردند و چندین روز در آی سی یو بستری بودند حالشون اصلا خوب نبود و وقتی هم که آمدند به خونه بازهم اذیت بودند.

حتی فکر کردم دیر تر برگردیم ولی دیدم بهتره بیایم و کمتر دور وبرشون شلوغ باشه تا بتونن استراحت کنن و بهتر بشوند.

خلاصه دلم برات بگه که توی این مدت درایران خیلی کار داشتیم ولی با تمام اینها بهمون خیلی خوش گذشت و خاطرات خیلی خوبی برامون بجا موند. امیدوارم رفتن ما به ایران برای بقیه هم خاطره های خوبی به جا گذاشته باشه .

این عکس رو هم روز آخر دایی احسان از منزل حمید جان گرفت که تازه داماد شده ولی ما نتونستیم در مراسموشون شرکت کنیم و رفتیم منزلشون دیدن خونه نو

منزل حمید جان

دندون جدیدت هم نمایانه...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)