چند خاطره خوش از ایران
پسر نازنم
چند تا عکس توی موبایل بابا جون مهربونها بود که من رو برد به اون روزهای ایران پهلوی خانواده های مهربونمون ، و خاطراتی رو جلوی چشمم زنده کرد که برام خیلی شیرین و دوست داشتنی بودند ، برای همین خواستم بقیه هم این خاطرات رو بخونند و از اونها لذت ببرند
این عکس مربوط میشه به یک روز نهار منزل مامان مهین و آقاجون ، اون موقع تابستون بود و هوا خیلی گرم بود تو هم تابستونی کرده بودی و شلوارنداشتی اون روزها ما خونه رو جمع کرده بودیم و از خونه مریم جون و بابا جمشید تا دلمون تنگ میشد مرتب میامدیم به خونه مامان مهین و آقاجون اما الان هر چقدرهم دلمون تنگ میشه نمیتونیم بهشون سر بزنیم و مجبوریم با اوو با4 نفرشون صحبت کنیم.
اون روزها تازه کمی پاهات تپلی شده بود و ما کلی کیف میکردیم .
عزیز مامان زمانیکه خونه مریم جون و بابا جمشید بودیم هر روز صبح زود تو بیدار میشدی که اغلب زمان سحری خوردن اونها بود و من مجبور بودم حداقل تا ساعت 8 یا 9 صبح تو رو به تنهایی نگه دارم تا بقیه بیدار بشوند و تو اونها رو بیدار نکنی البته بعضی وقتها اینقدر گریه میکردی که همه میفهمیدن بیدار شدی و فردا صبحش بهم میگفتن صدای گریه هات رو میشنیدند.
دایی احسان مهربونها خیلی باهات بازی میکرد ، یادش بخیر میگرفتت توی دستش و توی گردنت از پشت فوت میکرد . تو هم خیلی خیلی متعجب نگاه میکردی و نمیدونستی این چه عملیاتیه و دارن باهات چکار میکنن.
دایی وحید مهربونها چند مرتبه در شستن و حموم کردنت بهم کمک کرد و همش برات یک شعر میخوند و میگفت دایی دایی دایی .. تپل تپل تپل چه ...
خیلی وقتها میرم توی خاطرات ایران و اصلا دلم نمیخواد برگردم ولی توبهم امون نمیدی و من رو سریع از حس و حال خارج میکنی که مامان من اینجام تو کجایی منو دریاب ...
دایی این کارها چیه دیگه ؟؟؟
آخرین عکس مربوط به روز آمدن به مالزی و آخرین لحظات خاک وطن عزیزمون است . این صندلی هم یکی از صندلی های راحتی فرودگاه شهید هاشمی نژاد مشهده که تو روشون لم دادی و ما هم غافل از اینکه چطوری میخواهیم با تو کوچولوی ظریف در مالزی زندگی کنیم باروبندیلمون رو بستیم و داریم میریم دیار غربت .
عزیزم امیدوارم هیچ وقت سختیهایی که اینجا در غربت کشیدی رو یادت نیاد و فقط خاطرات خوبش توی ذهنت باقی بمونه .