پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

تولد یک سالگی پسر نازنینم

1392/9/29 11:17
885 بازدید
اشتراک گذاری

ای تمام زندگی و وجودم

تا امروز یک تابستان ، یک بهار، یک پائیز و یک زمستان رو دیدی از این به بعد این فصلها برات تکراری میشه و دیگه یکی درکار نیست . خوشحالم که به این روز رسیدم یعنی روز یک ساله شدنت . روزی که میتونم فریاد بزنم که پسرم یک سالشه . تا حالا همش میگفتم پسرم یک ماهشه ، دوماهشه ، سه ماهشه و... ولی حالا میگم پسرم یک سالشه . اگر چه خیلی بزرگ نیست ولی برای من خیلی بزرگ شده و احساس میکنم برای خودت آقایی شدی ودیگه نوزاد نیستی حالا میتونی راه بری و کم کم به حرف میفتی و دیگه میتونی خواسته هات رو بیان کنی هرروز چیزی یادمیگری و میتونی کار جدیدی بکنی . خیلی خوشحالم که یک ساله شدی .

ولی از اینکه نمیتونم برات جشن مفصلی بگیرم و همه خانواده هامون رو دعوت کنم ناراحتم . پارسال این موقع خیلی ها به انتظار آمدنت بودند . خیلی ها بعد از تولدت به دیدنت آمدند و برات کادوهای قشنگی آوردند. یکی از اون افراد خاله شیرین بود که متاسفانه باورم نمیشه که دیگه پیشمون نیست و رفته اون بالاها تو آسمونها . خدا رحتمشون کنه .

تولد یک سالگیتکیک تولدت یک سالگیت

پارسال چقدر این روز رو انتظار میکشدم که روی ماهت رو ببینم و بالاخره رسید عزیزم تو درروز 17 خردادماه سال 1391 ساعت 7 صبح دربیمارستان مهر چشم به جهان گشودی و دنیای مارا رنگی تر کردی . امروز یک سال از اون روز میگذره ولی احساس میکنم همین دیروز بود ومثل یک فیلم دورتند گذشت و خاطراتش برام باقی مونده .

تولد پسر نازنینم در بیمارستان مهر مشهد!!!

عزیزم بعد از اینکه آوردنت فقط از باباجون میپرسیدم سالمه خوبه ؟ همش نگران بودم که خدای ناکرده سالم نباشی . چون خودم نمیتونستم ببینمت و به خاطر داروهای بیهوشی نمیتونستم چشمهام رو باز کنم و جایی رو نمیدیدم از بقیه میپرسیدم خوشگله یا نه و وقتی گذاشتنت کنارم دست کوچولوت رو گرفتم و همون بهم آرامش داد و خوابم برد . عزیزم خیلی شبها تا صبح بیدارخوابی کشیدم خیلی وقتها دلدرد یا مریض بودی ویا دندونهات دردمیکرد و من تا صبح نتونستم بخوابم . ولی نمیدونم خداوند چه نیروی بهم میداد که میتونستم با وجود کم خوابی بازهم سر پا بیاستم و کارکنم و درس بخونم و از تو مراقبت کنم . از خداوند مهربون بابت اینکه من رو تنها نگذاشته و نمیگذاره و بهم انرژی و توان میده تا بتونم سرپا باشم خیلی ممنون و شاکرم و امیدوارم همیشه و همه جا کنارم باشه و تنهام نگذاره .

بابت این میوه گرانبهای بهشتی که بهم ارزانی کرده هر روز شکر میکنم و امیدوارم لایق چنین هدیه ای باشم و بتونم از تو مراقبت و پرستاری بکنم و به جایی برسونمت که برای همه مایه افتخارباشی. انشالله

دلم میخواست پیش همه فامیلها بودیم و جش مفصلی میگرفتیم. همین الان با مریم جون و باباجمشید صحبت کردم و بهمون تولدت رو تبریک میگفتند. عزیزم بااینکه صبح یک بارباهاشون صحبت کردم ولی مجدد مخصوص تولدت دوباره تماس گرفتند . مامان مهین و آقاجون هم با اسکایپ و هم ایمیل و هم اس ام اس زدندو تولدت رو تبریک گفتند.

عمو ایمان و فردانه جون و آیلین خوشگله هم تولدت رو توی اسکایپ تبریک گفتند. خاله سارا هم که خیلی عاشقته و برای من و تو خیلی زحمت کشیده و خیلی دوستمون داره هم تلفنی تولدت رو تبریک گفت. ازهمشون بابت این همه لطف و محبتی که به ما دارند و این روز رو فراموش نکردند و بهمون تبریک گفتند خیلی ممنونیم و میگیم خیلی خیلی دوستتون داریم اگر چه که دوریم ولی قلبمون پیشتونه و براتون تاپ تاپ میزنه .

عزیزم میخوام بعد از ارائه من ( ارائه پروپوزالم ) و امتحانات باباجون با همدیگه و عمو مجید برات تولد قشنگی بگیرم و دوستانمون رو دعوت کنم . انشالله عکسهای تولدت رو که درآینده میگیرم رو برات اینجا میگذارم.

خدا کنه از مالزی روزهای خوبی توی ذهنت باقی بمونه و از تنهایی هاش چیزی توی خاطرت ثبت نشه .

خیلی خیلی دوستت دارم ای تمام وجودم ای تمام هستی من .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)