بعد از ظهری شدن پارسا
پسرم تمام هستی من
جونم برات بگه که از وقتی میری مهد کودک دیگه خودت رو هلاک میکنی و تقریبا میتونم بگم انرژیت صفر میشه و تا میامدیم دنبالت توی بغلم خوابت میبرد و گاهی حتی به خونه هم که میرسیدیم از خواب بیدار نمیشدی . از دیروز هم به صورت آزمایشی تا ساعت 5 گذاشتیمت اونجا اولش خیلی میترسیدم که تو خوشت نیاد و خلاصه بهانه بگیری . قرار شد اگر ناراحت بودی مدیرت بهم زنگ بزنه ولی اصلا زنگ نزد و ما هم ساعت 5 رفتیم دنبالت و تو خوشحال آمدی در آغوشم و اصلا ناراحت نبودی. مثل اینکه خیلی مهدت رو دوست داری و از اینکه اونجا بخوابی هیچ هم ناراحت نیستی .
خلاصه امروز هم به همون منوال گذاشتیمت و تو هم خوب تونستی تحمل کنی و معلمت ازت راضی بود گفت غذاشو میخوره ویک چیز باور نکردنی هم اینکه بهم گفت شیر میخوری . نمیدونم شاید دست بچه های دیگه میبینی و میخوری . خوشحالم چون من خیلی برای اینکه بهت شیر بدم تلاش کردم ولی موفق نشدم ولی حالا مربیت میگفت شیر میخوری البته کم.
عزیزم از دیروز که بعد ازظهری شدی دیگه اینقدر خسته میشی که 9 شب خوبت میبره باور میکنی تو همونی هستی که به زور ساعت 12- 1 مرفتی بخوابی ولی خوابت نمیبرد. حالا ساعت 9 شب از شدت خستگی خوابت میبره.
امیدوارم کمتر مریض بشی و بدنت هم به میکروب ها مقاوم تر بشه. و من هم مجبور نباشم همش بهت دارو بدم .
این عکست مال اولین روزهایی بود که میرفتی و کلی گریه وزاری میکردی . وقتی آمدم دنبالت مربیت گفت با این میله ها یک لوله خیلی بلند درست کردی و باهاشون بازی کردی . مثل اینکه این لوله ها رو خیلی دوست داری عزیزم.