پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

خاله مینای مهربون

پسرم دیشب با باباجون دلمه کلم پختیم و خیلی بنظرمون خوب شد. برای همین امروز از خاله مینا خواهش کردیم که بیاد و باهم لذت خوردنشون رو بچشیم. روز خیلی خوبی بود چون تو هم سنگ تموم گذاشتی و خیلی خوش اخلاق و خوشجال بودی که مهمون برامون آمده. و تا آخرین لحظه که اینجا بودن نخوابیدی و حتی وقتی رفتیم تا دم در توی کالسکه داشتی غش میکردی ولی مقاومت میکردی و نمیخوابیدی و به محض اینکه رسیدیم خونه خوابیدی . با خاله مینا و همسرشون کلی لگو بازی کردی و تازه تفنگ هم ساختین و تفنگ بازی هم کردین . تا 6 بعدازظهر همش داشتی بازی میکردی و شیطونی .  باقی عکسها در ادامه... ...
7 دی 1392

ذخیره ماشین در لباس

ناز من ،نفس من ،عشق من خیلی بانمک شدی نمیدونم چه کاریت رو بنویسم . ولی از یک کارت خیلی خندمون گرفته بود. یک روز دیدم برای خودت داری اینور اونور میری و خوشحالی ولی لباست پوف کرده و صدا میده دیدم هر چی ماشین بوده کردی توی لباست و خلاصه تا درشون میاوردم دوباره میکردیشون توی لباست . اون روز با بابا کلی به کارت خندیدیم و ازت عکس گرفتیم. ...
6 دی 1392

شب یلدا و مهمانی اون شب

پسر نازنینم ... امشب بلندترین شب ساله و همه دورهم جمع میشوند وقتی ایران بودیم مریم جون و باباجمشید برای این شب کلی تهیه میدیدند و آجیل و میوه میگرفتند ، در ضمن تولد دایی علی هم بود و همه به خاطر این مناسبت شاد بودیم و از کیک های خوشمزه مریم جون میخوردیم و کیف میکردیم. مامان مهین و آقاجون هم برنامه های مفصل دیگری داشتند. هر سال مامان مهین به این مناسبت کلی تدارک میدیدند و سفره شب چله و تزئینات هندوانه و میوه آرایی داشتند و یکی از زیباترین هندوانه هاشون رو برای اون شب میاوردند تا دور هم بخوریم و کیف کنیم. شام خوشمزه و خلاصه مهمانی اعیانی داشتیم. چه روزها و خاطرات قشنگی از این شب دارم و چقدر برام شیرین و دل چسبه یاد کردن ازشون .  ح...
5 دی 1392

کادوهای قشنگ عمو مجید مهربونها

پسر قشنگم دیروز عمو مجید با تلفن بابا جون تماس گرفت و فقط میخواست بدونه که تو کی میای به دانشگاه و وقتی فهمید که چهارشنبه ها میای به دانشگاه برای دیدنت به دانشگاه آمد و با کادوهای قشنگش تو رو غافلگیر کرد . عزیزم اینجا یکی از افرادی که عاشق تو هست و همیشه تا تو رو میبینه با خوشحالی تمام به سمتت میاد و عاشقانه بغلت میکنه همین عمو مجید مهربونه و امروز هم با کادوهای قشنگش ما رو غافلگیر کرد. جالب اینجاست که تو هم از کادوهاش خیلی خوشت آمد و تمام مدت توی دستت بودند و حتی زمانی که داشتی شیر میخوردی اونو محکم توی مشت نازت گرفته بودی و رهاش نمیکردی . یکی از کارهات اینه که از اون به عنوان دندونگیر استفاده میکنی و تمام مدت باهاش داری دندونهاتو میخوا...
29 آذر 1392

بازی کردن های پارسا جیگری!!!

عشق مامان این روزها خیلی شیرین تر شدی و کلی بازی یاد گرفتی مثلا یادگرفتی توپ رو چجوری پرتاب کنی یا قل بدی و باهاش بازی کنی توپی هم که خاله میمنت برات کادو داده رو خیلی خیلی دوست داری و تمام مدت باهاش بازی میکنی از خاله میمنت بابت کادوهای قشنگی که همیشه برات میخره تشکر میکنیم و میگیم خاله جون خیلی دوستت داریم یک فرفره هم داری که هنوز بلد نیستی چطوری فرش بدی ولی من برات فر میدم و تو باتعجب نگاه میکنی و میخوای بگیریش. روروکت رو هم دوست داری بکشی و اینور اونورش کنی و به تمام نقاطش دست بزنی و بازتابش رو ببینی . یکی از بازیهات اینه که بالشت رو که میگذاریم روی پاهات بندازی پایین و کلی ذوق بکنی . وقتی کنار تخت میاستی دوست...
29 آذر 1392

پارسای شیطون بلا!!!

پسرم چند وقتیه که خیلی شیطون بلا شدی و کارهای شیطونی جالب و با مزه ای میکنی و ما هم از بس کارهات بامزه است میمونیم دعوات کنیم یا بهت بخندیم... عسل طلا یک روز سر نهار ساکت بودی ومن و باباجون خوشحال که تو آرومی و داری بازی میکنی با خیال راحت نهارمون رو میخوردیم غافل از اینکه تو تمام جعبه دستمال کاغذی رو خالی میکردی و دونه دونشو پرپر میکردی . اینم عکست که وقتی ما رو دیدی و فهمیدی کارت خراب کاریه برای اینکه ما دعوات نکنیم شروع کردی به خندیدن و خوشحالی کردن و ماهم از خنده هات خندمون گرفته بود و اصلا نتونستیم دعوات کنیم. یکی یک دونه من جدیدا دست به سینه میشینی و حتی پاهاتم رو هم چهارزانو میکنی و خیلی نازو خواستنی میشی!!! عزیز مام...
29 آذر 1392

یازده ماهگی پسر قشنگم و کادوی خوشگل باباجمشید و مریم جون مهربونها!!!

عسل قشنگم یازده ماهگیت مبارک باشه... به مناسبت یازده ماهگیت برای اینکه توی ماشین کمتر آفتاب و گرما اذیتت کنه برات صندلی ماشین خریدیم . البته هدیه مریم جون و بابا جمشید مهربونها بود که چون نمیتونستیم از ایران با خودمون بیاریم از اینجا برات تهیه کردیم تا توی ماشین راحت باشی و گرما کمتر اذیتت کنه... برای دومین بار که گذاشتمت توش در کمال تعجب به خواب عمیقی فرورفتی و حتی با وجود اینکه بعد از رسیدن به مرکز خرید برداشتمت و توی کالسکه گذاشتمت بیدار نشدی و همچنان تمام مدت خرید رو در خواب ناز بودی. خوشگل مامان خیلی ناز و دوست داشتنی هستی من و باباجون خیلی دوستت داریم به اندازه تمام ستاره های آسمون ...
29 آذر 1392

اولین شگفتی : اولین بار که ایستادی!!!

پارسای نازنینم مدتی بود که نتونستم برات مطلب بنویسم و خیلی اتفاقات افتاده که حدودا با توجه به تاریخ اون اتفاق یکی یکی برات مینویسم اولین اتفاق ایستادنت بود . یک روز که باباجون میخواست ازت فیلم بگیره چون از درودیوار میگرفتی و راه میرفتی . ناگهان دستت رو روی زمین گذاشتی و درکمال تعجب خودت بلند شدی ولی به محض بلند شدن نتونستی تعادلت رو حفظ کنی و با صورت خوردی زمین و دماغت زخمی شد و کلی گریه کردی . نمیدونم ولی بزرگ شدنت لحظه ای شده یک لحظه کاری رو انجام نمیدی ولی به ناگهان انجام میدی و ما برامون خیلی جالبه ... اینم عکس ایستادنت روی زمین بازی میکری و جست و خیز میکردی!!! اولین بار که ایستادی مرحله 1 !!! اولین بار که ایستادی...
29 آذر 1392

بخورم اون لختی هاتو مامانی !!!

خوشگل خوشگلا اینقدر لختی هات خوردنیه که دلم نیامد برای بقیه نگذارم البته این عکس مال بعد اززمین خوردنت است و دماغت که زخمی شده مشخصه !!! عزیزم همیشه باباجون زحمت حموم بردنت رو میکشه . یکی از کارهای بامزت توی حموم اینه که سردوشی حموم رو میگری دستت و باباجون میشورتت و تو هم با اون بازی میکنی و گاهی به سمت خودت میگری و آب میپاشه توی صورتت و تو هاج و واج میمونی و نمیدونی چکار کنی . شونه سر من هم یکی دیگه از اسباب بازیهاته که به عنوان دندون گیر مرتب میکنیش توی دهنت . وقتی باباجون میخواد بره حموم تو میفهمی و با خوشحالی و ذوق شدید میری به سمتش و دستهات رو باز میکنی توی حموم صدای جیغ و فریاد خوشحالیت به گوش من میرسه و باباجون ب...
29 آذر 1392

علاقه پارسا به نماز!!!

پسر با ایمانم به نماز خوندن من خیلی احساسات نشون میدی و هر وقت میبینی که من دارم نماز میخونم سریع خودت رو میرسونی نزدیک من و تمام حرکات من رو به دقت نگاه میکنی . اینم عکست زمانی که مقنعه نمازم رو سرت کردم و تو اصلا ازش خوشت نیامد و به سرعت هر چه تمام تر سعی کردی تا درش بیاری. از بازی با چادر خوشت میاد و دوست داری بندازیم روی سرت و دکی بازی باهات بکنیم . وقتی روی سرمون چیزی میندازیم و میگیم پارسا من نیستم بیا منو پیدا کن . بدوبدو میای و پارچه رو از روی صورت ما برمیداری . خودت هم وقتی میری زیر پارچه یا چادر اینقدر دست و پا میزنی و با سرعت پارچه رو میکشی و با خوشحالی میای بیرون .   خیلی خیلی شیرینی . دوستت داریم ای عزیزترین ...
29 آذر 1392