پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

عروسی دایی احسان با پارسای ما

عزیزم بالاخره به آرزوم رسیدم و تونستم عروسی برادر مهربونم رو با چشمهای خودم ببینم و در شادیش شرکت کنم . عزیزم باباجمشید و مریم جون برای اینکه ما حتما بریم برای مراسم خیلی کمکمون کردندو از همینجا ازشون تشکر میکنیم و میگیم خداوند نگهدارتون باشه سالیان سال. مراسم عروسی درروز 12 شهریور درتالار سی کاج برگزار شد. و بعد از یک هفته خونه شون هم آماده شدو تونستن برن خونشون . دایی احسان تخت و میز آینه و پاتختی و میز تلویزیونشون رو خودش با دستهای هنرمندش ساخت و کلی براشون زحمت کشید. باباجون بابک هم بهش درساختشون کمک کرد . توی این مدت من هم تو رو میگذاشتم پیش خاله میمنت و میرفتم کمکشون. خلاصه بساطی داشتیم که نگو و نپرس. دایی احسان توی این مدت کلی ا...
29 آذر 1392

دعوت های بعدی...

یکی از کسانی که ما رو دعوت کرد دایی کوچک پدرت یعنی دایی فریدون و نادیا جان و پدرام عزیز بودند. که خیلی بهمون خوش گذشت . این هم عکست از در ورودی رستوران در تهران رفتیم منزل دایی ناصر و با سگ کوچولوشون بازی کردی و باهاش دوست شدی. در آخر دستت رو هم لیس زد که متاسفانه زیاد خوشت نیامد و دیگه نمیرفتی طرفش ولی اون ول کن نبود و فقط میخواست با تو بازی کنه و هرکسی که میخواست ببرش بیرون رو گاز میگرفت.   ...
29 آذر 1392

آخرین روز درایران

پسرم آخرین روز را درایران منزل عمو ایمان بودیم و برای اولین بار با آیلین جون تونستیم بریم بیرون و شما دو تا رو ببریم پارک و با هم تاب بازی کنین و بدوبدو کنین و دنبال توپ بیافتین . خلاصه کلی بهتون خوش گذشت . امیدوارم درآینده بیشتر بتونم ببرمت گردش تا تو هم حال و هوات عوض بشه و کلی کیف کنی. از داشتنت خیلی خوشحالم و باید بگم تو بهترین هدیه ای هستی که خداوند بهم داده عزیزم. حاظر نیستم تو رو با هیچ چیزی عوض کنم.   عاشقتیم خیلی زیاد مامانی ... ...
29 آذر 1392

مالزی و پارک بوکت جلیل

عزیز دلم از وقتی آمدیم مالزی یک بار دیگه تونستیم ببریمت پارک بوکت جلیل ولی متاسفانه باید بگم سر ظهر رسیدیم و هوا خیلی گرم بود. به هوای اینکه مثل ایران هر موقع هم بری پارک مشکل خاصی نخواهی داشت بودیم . هیچ کسی توی پارک نبود. بردیمت جای سرسره ها و گذاشتیمت روی سرسره دیدیم یک دفعه شروع کردی به جز و پر زدن فهمیدم سرسره گرم شده زیر آفتاب به سرعت به باباجون گفتم برش دار سرسره داغه و خودم نشستم و گذاشتمت روی پام و تا پایین سرسره روی پای خودم آمدی پایین و الحق که داغ بود چون خودم هم سوختم. خلاصه بعد از چند قدمی دور استخر آبش برگشتیم و رفتیم مرکز خرید ماینز و باهم بستنی خوردیم و البته تو هم گیر داده بودی به سیب زمینی های یک خانمی ولی بعد که جات رو ...
29 آذر 1392

از دست دادن عزیز دیگری که حکم مادر دومم رو داشت...

عزیز دلم چند روز پیش باخبر شدم که دختر عموی پدری من که همان ایران خانم منصوری یا بهتره بگم خانم دکتر بنایی هستند دیگه در بین ما نیستند و به آسمانها پرواز کردند. نمیدونی چقدر از شنیدن این خبر شکه شدم و اشک ریختم ولی چه کنم که اشکهای من و غم و غصه های من انسان شریفی چون او رو زنده نمیکنه و دیگه متاسفانه در بین ما نیست . خیلی دوست داشتم یک بار دیگه ببینمش آخه میدونی موقعی که من در تهران مشغول درس خوندن بودم پیش ایشون زندگی میکردم و از ایشون خیلی چیزها یاد گرفتم . حتی باید بگم مسبب ازدواج من و باباجون هم ایشون بودند و اولین آشنایی ما از نزدیک در منزل ایشون رخ داد. و برای من و باباجون حکم مادری دوم رو داشته و دارند. انسانی پاک درستکار و صادق . ...
29 آذر 1392

کارهای جدید پارسا!!!

نفس زندگی ما این روزها دیگه هر روز یک کار جدید یاد میگیری و دیگه ما مهلت نداریم ثبتشون کنیم. مثلا خودت وقتی میبینی ما داریم میریم بیرون میری و کالسکت رو میاری و میگی دَدَ یعین منو ببرین بیرون . شبها یا هر وقتی شیر میخوای دست منو میگیری و میگذاری روی اون و میگی ششش یعنی شیر میخوام. جدیدا به دلیل درآمدن دو تا کرسی ات از پائین خیلی بی قراری و اعصاب نداری و میخوای دائما پیش من باشی اگه میرم توی آشپزخونه میدوی و میای و منو به زور هل میدی بیرون تا بیام توی هال و نرم توی آشپزخونه . موندم آخه اون همه کار رو چجوری انجام بدم وقتی تو یک لحظه هم دوری من رو نمیتونی تحمل کنی. امشب که کلا اعصاب نداشتی و همش بهانه میگرفتی و غذا هم درست نخوردی خدا کنه فر...
29 آذر 1392

مهد کودک رفتن پارسا

پسر قشنگم بعد از کلی گشتن در اینترنت و کوچه و خیابونها بالاخره برات یک مهدکودک پیدا کردم و امروز صبح بردمت گذاشتمت اونجا ... عزیزم خیلی برام سخت بود که یکدفعه بین یک عالمه فرد غریبه رهات کنم و داشتم از استرس میمردم ولی چه کنم که برای همه ما این کارلازمه تا بتونیم به همه کارهامون برسیم و دیگه لازم نباشه مدت زیادی اینجا اقامت کنیم. پسرم امیدوارم از این مکان جدید خوشت بیاد و به راحتی بهش عادت کنی . عزیز دلم خیلی برام عزیزی و جدا کردنت برام خیلی سخته . سعی کن با من و باباجون همکاری کنی تا بتونیم به کارمون برسیم و زودتر درسمون رو تموم کنیم و برگردیم همگی ایران ... از خدای مهربون میخوام که همراهت باشه و نگذاره بهت خیلی سخت بگذره... ...
29 آذر 1392

فرار از مهد پارسا

پسر قشنگم امروز صبح که بیدار شدیم و درحال آماده شدن بودیم دیدیم تو یک دفعه غیبت زده و رفتی توی اتاق تاریک و با خودت یک بند داری قرقر میکنی و بیرون نمیای حدود یک ربع ساعت توی تاریکی ها بین لباسهایی که برای خشک کردن آویزان بودند ایستاده بودی و هر چی میامدیم و صدات میکردیم نمیامدی بیرون تا اینکه وقتی دوربین رو باباجون آورد تا ازت عکس بگیره به هوای دوربین آمدی بیرون. فکر کنم میخواستی بگی منو نبرین مهد من نیستم و خلاصه خونه رو بیشتر دوست داشتی ... بعد هم که ظهر آمدم تا بهت سری بزنم من رو از پشت در دیدی و خلاصه دردسری شد که نگو و نپرس هر کاری کردم تا توی مهد بمونی نشد و از آخر مجبور شدم با خودم ببرمت دانشگاه تا با بابا جون برگردیم خونه ... دیگ...
29 آذر 1392

شلوغ کردن خونه

شیطون بلای ما این روزها دائم باید خونه رو مرتب کنیم و لوازمی که تو در همه جا پراکنده میکنی رو بگذاریم سر جاهاشون. علاقه خاصی به کابینت های آشپزخانه داری و مرتب تمام لوازم داخلش رو میریزی بیرون و با خودت میاری توی هال و فکر میکنی ماشین هستند و مثل ماشین روز زمین حرکتشون میدی . درهای همه چیز رو یاد گرفتی باز میکنی و خیلی وقتها میام میبینم ای دل غافل در یک چیزی رو بازکردی و محتویاتش رو ریختی روی خودت و فرش یا دوشک روی زمین. خلاصه بهت بگم که ما مرتب باید حواصمون بهت باشه. جدیدا داری چند دندون جدید درمیاری از بالا دو تا آسیا و یک دندون پیش برای همین کمی بیقراری و اذیت میکنی و شبها خوب نمیخوابی ... امیدوارم این دوره دندونهات هم سپری بشه و ...
29 آذر 1392

هتل اسب های طلایی

پسرم پاره تنم امروز با باباجون و عمو روح الله و خاله مهتا رفتیم یک جای بسیار قشنگ به نام هتل اسب های طلایی . تمام هتل با مجسمه های اسبهای بسیار زیبا تزئین شده بود و بسیار مجلل و باشکوه بود . من هم که عاشق اسب هستم و هر جا اسبها باشند من دوست دارم برم و یکی از آرزوهام هم اینه که اسب سواری یاد بگیرم . البته نمیدونم اصلا بتونم یا نه ولی آرزوش رو که میتونم داشته باشم. خلاصه ازت کلی عکس گرفتیم و کلی کیف کردیم.   این هم تصویر سردر هتل که ارابه ای با 4 اسب را نشان میدهن که با سرعت هر چه تمام تر در حال دویدن هستند .             ...
29 آذر 1392