پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

تعویض مهد کودک و محل جدید مامان لیلا

پاره تنم بعد ازاینکه دیدم زیاد برای رفتن به مهد کودکت رغبتی نشان نمیدهی با باباجون تصمیم گرفتیم که مهدکودکت رو عوض کنیم . بالاخره بعد از کلی گشتن یک مهدکودک کولر دار نزدیک دانشگاه پیدا کردیم و فکر میکردم دلیل ناآرامی هات نبودن کولر هست. وقتی میخواستم ببرمت مهد کودک اول باباجون رو گذاشتیم دانشگاه تا بتونم با خیال راحت بیام و درمهد باهات بشینم و تو هم کم کم بامحیطش آشنا بشی ولی به محض اینکه در مهد رو باز کردم و تو سروصدای بچه ها رو شنیدی زدی زیر گریه و محکم منو چسبیدی و ولم نکردی . مربی ها هم که میخواستند تو رو بگیرند حاضر نبودی بری بغلشون. خلاصه بعد از مدتی یکی از مربی ها گفت که رئیس مهد کودک میخواد باهات تماس بگیره و با یکی از گوشی های مرب...
29 آذر 1392

چشم انتظار مهمانان عزیز !!!

پارسای قشنگم خبرهای خوشی برات دارم حدود یک ماه و نیم دیگه 5 نفر مهمان برامون از ایران خواهد آمد و ماهم خیلی خوشحالیم و چشم به انتظار دیدنشون . این مهمانان بابابزرگ و مامان بزرگ و عمو جون و زن عمو جون و دختر عموت هستند که همشون برامون عزیزند و هر دفعه بهشون کلی زحمت دادیم و رفتیم خونه هاشون و ازمون پذیرایی کردند . حالا اونها مهمان ما هستند و ماهم داریم برای آمدنشون تدارک میبینیم و جاهای مختلف و دیدنی رو پیدا میکنیم تا ببریمشون تا لذت ببرند و خاطرات خوبی براشون بجا بمونه . باباجون قصد داره یک ماشین بزرگ برای اون مدت کرایه کنه تا همه توش به راحتی جا بشوند و بتونیم باهم بریم اینور و اونور .   از جمله جاهای دیدنی مالزی: پوتراجایا...
29 آذر 1392

یک سال و نیم گذشت !!!

پسرم امروز که به وب لاگت سر زدم دیدم ای وای بچه من یک سال و نیمش شده امروز و من خبر نداشتم. پارسال این موقع مرتب هر ماه برات جشن تولد میگرفتم و هر ماه حساب چند ماه و چند روزت رو داشتم ولی امسال هم سرم شلوغه و هم اینکه تو کمتر میخوابی و در مدت بیداریت نمیگذاری با کامپیوترم کار کنم. برای همین خیلی وقتها کامپیوترم خاموشه . درهر صورت تولدت مبارک عزیزم تو بهترین هدیه خداوند به من و باباجون هستی و ما باید به خاطر داشتن تو روزی 100 بار از خداوند تشکر کنیم. این هم عکست در پیتزا شورما که هر بار میبریمت به هوای تو سیب زمینی هم سفارش میدیم و یک پیتزا هم برای خودمون که تو شاید یک دونشو بخوری ولی همش رو خودمون دونفری میخوریم و تو به هیچی لب نمیزنی .....
29 آذر 1392

منزل خاله مینا !!!

عسل مامان و بابا هفته گذشته یک شنبه ناهار خونه خاله مینا و آقای جاودانی دعوت بودیم و بالاخره بعد از مدتها یک مهمونی میرفتیم برای همین خیلی خوشحال بودیم . اول که وارد شدیم تو برات محیط جدید بود و کمی ناراحت بودی ولی بعداز مدتی باهاشون آشنا شدی و شروع کردی ماشین بازی و بعد هم خوابیدی و چه خواب عمیقی فکر کنم یک 2-3 ساعتی خوابیدی و ما تونستی با خیال راحت ناهار خوشمزه خاله مینا رو بخوریم و حرف بزنیم و بعد هم عصری برگشتیم . خاطره خوبی بود و بهمون خیلی خوش گذشت . خوشحالم که دوست خوبی پیدا کردم و تنها نیستم . این هم از میز نهاری که خاله مینا زحمتش رو کشیده بود !!! یک شب هم باهم رفتیم جاسکو تا لباس تهیه کنیم و تزئینات قشنگی به همراه درخت کر...
29 آذر 1392

دل تنگ ایران و خانواده !!!

عزیزم دلم برای خانواده و ایران خیلی تنگ شده . امروز که از دانشگاه آمدم خونه باباجمشید به تلفتنم زنگ زدند . نمیدونی چقدر دلم براشون تنگ شده بود و وقتی صدای خوشحال و شادشون رو شنیدم انگار که بهم دنیا رو دادند. با من کلی صحبت کردند و حتی ازم خواستن گوشی رو روی گوش تو بگذارم و کلی باهات صحبت کردند اگر چه که تو جوابی ندادی ولی همین که احساس میکردن که تو صداشون رو میشنوی براشون کافی بود. باید بگم دلم خیلی هواشون رو کرده . وقتی میامدم مالزی به خاطر عمل زانو خوب حالشون زیاد خوب نبود و آخرین صحنه هایی که یادمه راه رفتن با واکرشون و درد خیلی زیاد و مشکلات دیگری که براشون خیلی عذاب آور بود . ولی حالا که خدا روشکر صدای خوشحالشون رو شنیدم خیلی دلم گرم...
29 آذر 1392

یک روز خوب در آیکیا !!!

پسر نازنین من این 4 شنبه تعطیل رسمی بود و دانشگاه تعطیل بود برای همین تصمیم گرفتیم بریم بیرون تا حال و هوامون عوض بشه . بعد از سبک و سنگین کردن دیدم آیکیا انتخاب خوبیه برای همین راه افتادیم و رفتیم. وقتی به قسمت اتاق کودک رسیدم تو از اونجا خیلی خوشت آمد و از این اتاق به اتاق بعدی تونل داشت و تو از توی تونل دالی بازی میکردی و شاد بودی . برای خودت عروسک خوشگل انتخاب کردی که یک پانداست و من اسمش رو میخوام بگذارم برفی . یک کادوی خیلی خوشگل هم باباجون برات زحمت کشید و یک چادر خوشگل هست که خیلی دوستش داری. 3 عدد بالشت هم خریدیم که تو رو با بالشت ها و برفی گذاشتیم توی یک ساک خرید و تو هم کاملا راضی و خوشحال بودی و دیگه بهانه نمیگرفتی که ...
29 آذر 1392

به دنیا آمدن آیلین کوچولو دختر عموی نازت

زیباترین میوه بهشتی برای یک زوج عاشق داشتن فرزند نازنینی مثل تو است که این نعمت زمانی که من تو را 6 ماهه حامله بودم برای خانواده عمویت هم اتفاق افتاد و آنها صاحب یک دختر بسیار زیبا با چشمان رنگی به نام آیلین شدند .  
29 آذر 1392

یک اتفاق بد

امروز دایی علی و خاله نفیسه از دیدن خانه خدا آمدند . از اونجا کلی برایت دعا کردند ، نماز خواندند و خلاصه به یادت بودند. از صبح دائما از پله ها بالا و پائین میرفتم . ظهر آب گوشت مفصلی با گوشت قربونی درست کرده بودند که خوردیم. وقتی برای استراحت به منزل مریم جون رفتیم متاسفانه دچار خونریزی شدم . خیلی ترسیدیم و به خانه برگشتیم تا استراحت کنیم . ولی بابای اینقدر نگران بود که مرا به بیمارستان مهر برد تا از سلامتی تو مطمئن شود. خدارو شکر مشکلی نبود ، فرداش هم رفتیم دکتر وبا مقداری دارو و آمپول عشق زندگی ما دو نفر پیش ما موند تا چند ماه دیگه که صورت ماهش رو ببینیم. این عکس سونوگرافی است که اون روز برای اینکه از سلامتت با خبر بشیم گرفتیم . این عکس...
29 آذر 1392

اولین تصویر از عشق زندگی من و بابایی

عشق زندگی من این تصویر اولین سونوگرافی است که از تو دارم ، اون موقع تو فقط 5 هفته و 4 روز بوده که پا به این دنیا گذاشته بودی ، خیلی کوچولو بوده و اندازه تو فقط دراین سونوگرافی 2 سانتی متر بوده . وهنوزحتی قلبت کوچولوت هم تشکیل نشده بوده . قرار شد 10 روز دیگر برای شنیدن صدای قلب کوچکت به مطب دکتر مراجعه کنیم. بابایی خیلی نگرانت بود ولی وقتی که عکس قشنگت رو دید خیالش راحت شد و دیگه نگران نبود. دوستت داریم ای میوه بهشتی مامان و بابا . ...
29 آذر 1392

دوست خوب و با وفای من جانی

پسر ناز و یک دونه من دلم میخواد ماجرای یک دوست رو برات تعریف کنم. دیروز که از دانشگاه برمیگشتم جانی رو دیدم دوست چینی من که مثل یک مادر برای من و یک مادربزرگ برای تو هست و من رو راهنمایی میکنه . باهاش صحبت کردم و گفتم دیگه پارسا رو مهدکودک نمیگذارم چون مریض میشه و ناراحته . و بعد از کلی صحبت بهم گفت حاضره که صبح تا ظهر از تو نگهداری کنه ولی عصری باید استراحت کنه و باز بعدش هم میتونه بیاد و از تو نگهداری کنه. نمیدونی چقدر این حرفش برام ارزشمند بود چون اینجا این حرف رو من از هیچ کسی نشنیدم و حالا که از یک نفر دارم میشنوم برام خیلی باارزشه و این کارش رو هیچ وقت فراموش نمیکنم . جانی یک زن حدود 60- 70 ساله چینیه که خیلی مهربونه و از همون رو...
11 آذر 1392