پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

کادوی اولین روز پدر به بابا جون ، راه رفتنت !!!

پسر قشنگم امروز روز بهترین و محکم ترین ستون زندگی همه بچه های دنیا ، پدرهای مهربونه و باید به دستان مهربون همشون بوسه زد و بابت تمام زحماتشون ازشون تشکر کرد. پارسال روز پدر تو هنوز به دنیا نیامده بودی ولی آخرین هفته بارداری من بود و با هم باوجود سختی تمام رفتیم و برای باباجون دوتا شلوار و یک پیراهن خریدیم و بهش هدیه کردیم. اما امسال دراین روز تو بهترین کادویی که میتونستی رو به باباجون هدیه کردی . در حالی که نشسته بودیم دیدیم بلند میشی و پای راستت رو دورت میگذاری و میچرخی . همون لحظه داشتم به باباجون میگفتم اگه پارسا بتونه پای چپش رو هم تکون بده میتونه راه بره ، که به یک باره همین کار رو کردی و شروع کردی به راه رفتن . بعد از اون تا آخر ...
29 آذر 1392

تولد یک سالگی پسر نازنینم

ای تمام زندگی و وجودم تا امروز یک تابستان ، یک بهار، یک پائیز و یک زمستان رو دیدی از این به بعد این فصلها برات تکراری میشه و دیگه یکی درکار نیست . خوشحالم که به این روز رسیدم یعنی روز یک ساله شدنت . روزی که میتونم فریاد بزنم که پسرم یک سالشه . تا حالا همش میگفتم پسرم یک ماهشه ، دوماهشه ، سه ماهشه و... ولی حالا میگم پسرم یک سالشه . اگر چه خیلی بزرگ نیست ولی برای من خیلی بزرگ شده و احساس میکنم برای خودت آقایی شدی ودیگه نوزاد نیستی حالا میتونی راه بری و کم کم به حرف میفتی و دیگه میتونی خواسته هات رو بیان کنی هرروز چیزی یادمیگری و میتونی کار جدیدی بکنی . خیلی خوشحالم که یک ساله شدی . ولی از اینکه نمیتونم برات جشن مفصلی بگیرم و همه خانواده ها...
29 آذر 1392

روز انتخابات ریاست جمهوری و خرید کادو از طرف مامان مهین و آقاجون از آیکیا !!!

پسر گلم امروز روزی است که سرنوشت ایران عزیز میتونه با دستان ما تغییر کنه... از صبح خیلی کارها داشتم از جمله پختن ناهار برای تو عزیز دل و رفتن برای خرید به آیکیا که تخفیف گذاشته . خلاصه با تمام کارها ساعت حدود 1 بود که از خونه خارج شدیم و بعد ازاینکه به آیکیا رسیدیم شروع به دیدن لوازم جالبش شدیم. تو هم خوشحال بودی و راضی برای تو از طرف مامان مهین و آقاجون و اونهایی که اینجا نیستند کادوهای بسیار قشنگی خریدیم تا درجشن تولدت بهت بدیم. بعد هم برای ناهار کوفته قلقلی با سیب زمین سوئدی که غذای خیلی معروفه سوئد هست رو سفارش دادیم و تو هم از اونها مزه مزه کردی ولی بیشتر از همه سوپ خودت رو دوست داشتی و تا تهش رو خوردی ... بعد هم با یک گوزن چو...
29 آذر 1392

پارسای موتور سوار خبرهای خوشی با خودش آورده !!!

ای میوه شیزین زندگی ما دیروز برای خرید بلیط به هواپیمایی ماهان رفتیم تا برای عروسی دایی جون احسان بریم ایران و این لحظه قشنگ رو درکنار خانواده مامان و بابا باشیم تا تو هم با پدربزرگها ، مادربزرگها و دایی ها و عمو و خاله هات حسابی صفا کنی و باهاشون بازی کنی و خاطرات شیرینی از ایران توی ذهنت باقی بمونه مخصوصا که این دفعه خدا رو شکر برای شادی داریم میریم و همه برای دیدن ما خوشحالند و لحظه شماری میکنند. بالاخره برای 20 مرداد بلیط تهیه کردیم و بعد هم رفتیم پیش دوستم که یک موتور خوشگل برای پسرش خریده بود ولی براش کوچیک شده بود . برای پیدا کردن آدرس خیلی اذیت شدیم ولی خداروشکر بالاخره پیداش کردیم و تونستیم موتور خوشگله رو بگیریم و برگردیم به سم...
29 آذر 1392

آلودگی هوا در مالزی و منطقه ما سردانگ !!!

پسر مامان و بابا چند روزی هست که هوای مالزی به خاطر آتش سوزی های عمدی که در جنگلهای سوماترای اندونزی بوجود آمده بسیار کثیف شده و هر روز هم داره بدتر میشه . امروز مدارس مالزی تعطیل اعلام شد و نخست وزیر مالزی آقای نجیب اعلام وضعیت اضطراری کرده تا کسانی که قصد مسافرت به مالزی را دارند از این شرایط باخبر باشند و سفر خودشون رو به تعویق بیندازند. به دلیل آلودگی بیش از حد ما هم مجبوریم در منزل بمونیم و دروپنجره ها رو باز نکنیم . ولی با این حال سر صبح از بوی دود بیدار میشیم و همش نگران برای اونهایی هستیم که کولر گازی ندارند و مجبورند دروپنجره ها رو باز بگذارند. خدا به حال همه رحم کنه و خداکنه هر چه زودتر بارون بیاد تا هوا تصویه بشه.  آ...
29 آذر 1392

شیرین کاری های پارسا

عزیز مهربانم یکی از کارهای بامزه ات اینه که هر چیزی دور و برت باشه از یک طرف برمیداری و میگذاری طرف دیگه ات و باز برعکس این کار رو تکرار میکنی حالا میخواد پتو باشه یا سیم و کابل و یا حتی بسته های کافی میکس ... یکی دیگه از کارهای شیرینت اینه که خم میشی و چپکی آدمها رو نگاه میکنی. و یا روی زمین دراز میکشی تا بیان و پشتت رو ماساژ بدن و نازت کنن و ببوسنت. قایم باشک هم که دیگه بازی مورد علاقته و خیلی دوست داری این بازی رو تکرار کنی.   ...
29 آذر 1392

اولین غذای سفره

عزیزم امروز برای اولین بار یک وعده کامل از غذای سفره مامانی و بابایی خوردی که قرمه سبزی بود و بسیار از خوردنش لذت بردی. البته اینم بگم که هر از چند گاهی لقمه رو که قورت میدادی با زحمت بود و بعدش میگفتی آآآآهه آهههآههه ولی خودت مرتب دهن کوچولوت رو باز میکردی و منتظر بودی لقمه بعدی رو بگذارم تو دهنت. البته یک بار هم شکوفه زدی ولی من برات پلوی نرم جدا درست کردم و خوشبختانه اون رو خیلی راحت تر میتونستی قورت بدی. عزیزم خوشحالم که میتونی غذای سفره بخوری . چون بعد از این راحت تر میشه کارم و میتونم بهت غذاهای متنوع تری بدم. خبر تازه دیگه اینکه همزمان داری 4 تا دندون جدید درمیاری و لثه هات رو مرتب میخوارونی عزیز مادر پاهای کوپل ...
29 آذر 1392

یک خبر ناراحت کننده

پسر نازم 2 روز پیش باخبر شدیم که عمو مهدی که عموی بزرگ من هستند . حالشون وخیم هست و به کما رفتند. و دیشب هم فهمیدم که متاسفانه فوت کردند. پسرم بزرگتر ها برای ما کوچیک ها خیلی باارزش هستند. چون پر هستند از تجربه و احساس . اگر چه چند سالی بود که حالشون خوب نبود و مرتب درگیر بیماری و درد مفاصل و متاسفانه سرطان دستگاه گوارش بودند . ولی من خاطرات خیلی خوشی رو یادمه از اون زمانی که دانشجوی ارشد بودم درتهران و هر از گاهی به خونشون میرفتم و منو در مسیر برگشت میگذاشتند خونه یا با دختر مهربونشون ساناز جون برمیگشتم. یادش بخیر چه روزهای پر خاطره ای بود. ای کاش دوباره یک روزی میتونستم اون افرادی رو که پیششون بودم مثل خانم دکتر بنایی و ازشون کلی خاط...
29 آذر 1392

پیاده روی کردن پارسا جیگری

عسل طلاها پیاده روی کردنت خیلی بامزه است . و هر بار که بگذارمت زمین با جدیدت هر چه تمام تر شروع به پیاده روی میکنی و جالب اینجاست که خیس عرق هم میشی ولی دست برنمیداری و همچنان ادامه میدی . دیروز بردیمت مسجد پوتراجایا که افطاری میدادند با خاله مینا و همسرشون و عمو مجید جون و آقا مصطفی برای اولین باراز پله هم بالا رفتی و کلی هم پیاده روی کردی . از پیاده رویت عکس و فیلم گرفتیم. جدیدا خیلی قابلیت های دیگه هم به قابلیت هات اضافه شده. مثلا -از توی تشت حمومت میای بیرون و دوباره میری توش -از پله بالا میری -از پله کوچیک پایین میای -از روی تخت ما میری توی تخت پارکت و دوباره برمیگردی توی تخت ما عزیزم اول که آدمهای غریبه میان...
29 آذر 1392

دو دندون جدید

عسل مامان و بابا امروز بالاخره بعد از کلی انتظار دو تا دندون پنجم و ششم ات در اومدند و من و باباجون به خاطر دراومدنشون خیلی خیلی خوشحال شدیم. آخه چند وقتیه خیلی اذیتی و مرتب آب دهنت سرازیره و نصفه شبها توی خوابت جیغ میزدی و گریه میکردی . و مامیموندیم که چت شده و چه اتفاقی برات افتاده. خدا رو شکر که انتظارمون به سر اومد . اینقدر نگران شده بودم که میخواستم ببرمت پیش یک دندون پزشک . ولی خودشون ترسیدن و دراومدن. عزیزم بهت وقتی میگم دهنت رو باز کن . باز میکنی و وقتی میبرمت که صورتت رو بشورم دهنت رو باز میکنی و به دستهای خیس من زبون میزنی . و اگه دندونهات رو ماساژ بدم خیلی خوشت میاد و از این کار راضی هستی برای همین تصمیم گرفتم برات یک مسواک ...
29 آذر 1392