پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

یک روز از صبح تا شب رو چطور میگذرونی؟؟؟

1391/10/6 22:15
428 بازدید
اشتراک گذاری

ای هوری بهشتی من

خواستم برای اینکه از کودکیت و فعالیت های روزانه ات خاطره ای داشته باشی یک روزت رو برات شرح بدهم . تا دربزرگی بدونی وقتی 6 ماهت بوده چطوری زندگی میکردی؟

عزیزم تو هرروز صبح بین 6 تا 7:30 از خواب ناز بیدار میشی و دیگه هم دوست نداری بخوابی ، درنتیجه بین ما دونفر اینقدر میچرخی و بق بقو میکنی و ضربه به سرو کله ما وارد میکنی تا ما بالاخره از رو بریم و بلندت کنیم . وقتی میارمت توی هال خونه میگذارمت روی یک پتو که اسباب بازی هات اونجاست و پشتت یک بالشت میگذارم تا خدای ناکرده اگه از پشت افتادی بیفتی روی بالشت . برات آهنگ خاله ستاره رو میگذارم و تو هم به محض شروع شدنش کلی ذوق میکنی و خوشحال میشی و دیگه احساس تنهایی بهت دست نمیده .

بعداز اون میرم سراغ فراهم کردن صبحانه برای خانواده 3 نفریمون برای تو سرلاک درست میکنم وبرای خودمون نون و پنیر و کره ومربا وشیروچایی آماده میکنم . بعد سرلاکت رومیخوری و گاهی حتی تا تموم شدن صبحانه ما هم حاظر نیستی تحمل کنی و من مجبورم وسط صبحانه ببرمت و بخوابونمت .

بعد از خوابت وقتی بیدار میشی حتما باید خودم بلندت کنم تا گریه نکنی

وقتی تازه از خواب بیدار شدی و هنوز شل و ولی !!!

و باید به خودم بچشبونمت تا از بیحالی دربیای بعد از مدتی موتورت روشن میشه و بابایی باید بیاد تو گود و باهات بازی کنه .

یکم از چرت که دربیای با پاهات بازی میکنی !!!

بعدازاینکه کمی از چرت خارج شدی شروع میکنی با پاهات بازی کردن و به چپ و راست چرخیدن.

جدیدا روز درمیون هم شکم کوچولوت به نتایجی میرسه و ما باید اون نتایج رو صبح به صبح درمیون تحویل بگیریم که گاهی اوقات مجبور میشیم کلا ببریمت حموم ...

بعد تا ظهر کمی بازی میکنی برات سوپ درست میکنم و بهت میدم و وقت ناهار ماکه میشه باید دوباره بخوابونمت چون از صبح بازی کردی و خسته شدی . بالاخره سفره ناهار و خورده یا نخورده باید دوباره ترک کنم و تو رو بخوابونم.

بعد از اون عصر که میشه از ساعت 6 یا 7 دلت میخواد دوباره بخوابی بنابراین بهت سوپ یا سرلاک میدم و گاهی قبل از خواب بابایی مهربونها میبرتت حموم و حسابی اونجا مالشت میده و باهات بازی میکنه تا حسابی خسته بشی و خوابت بگیره .

کلا حموم رو خیلی دوست داری وقتی روت آب میریزم کلی ذوق میکنی و دست و پا میزنی . ولی وقتی میخوام بیارمت بیرون میزنی زیر گریه که بازهم ببریمت حموم تا آب بازی کنی و سرگرم باشی.

مثلا امروز که بردمت حموم یک رب دشام هم خاله سارا برات قبلا هدیه آورده بود که تنت کردم و باهاش ازت عکس گرفتم ولی متاسفانه داره کوچیکت میشه و من کمی دیر به فکر استفاده ازش افتادم ولی خیلی حوله خوبیه و حسابی خوشکت میکنه و گرم نگهت میداره.

مامانی عجب حوم خوبی بود بهم خیلی چسبید!!!

داری میگی : مامانی عجب حوم خوبی بود بهم خیلی چسبید!!!

حموم عجب چیز خوبیه خستگیم رو از تنم میبره بیرون !!!

داری میگی :حموم عجب چیز خوبیه خستگیم رو از تنم میبره بیرون !!!

عزیزم بعد ازاین مرحله باید شیر بخوری و بخوابی .

بهت کلی شیر دادم و خوابوندمت ولی بعداز مدت کوتاهی بیدار شدی و اینم تصویرت که از حموم آمدی بیرون و از خواب بیدار شدی و مثل حاج آقاها روی بارگاهت نشستی و داری شادی میکنی...

حاج آقا از حموم درآست ماشالله .مدن و شکمشون هم پر

عجبها!!

عزیزم معمولا 6 یا 7 میخوابیدی ولی تا 10 خوابت نبرد و از ساعت 10 تا 12 هم داشتی شیر میخوردی که بخوابی چون قبلش که بابایی باهات بازی کرد و بالا پائین انداختت سوپهای توی دلت بیرون آمد و دلت خالی خالی شده بود.

حالا تا صبح چقدر بیدار بشی و کی کله صبح مارواز خواب بیدار کنی خدا میدونه .

عزیزم با تمام زحمات و سختیهایی که برای بزرگ کردنت میکشم . وقتی تو بهم میخندی و خودت رو برام لوس میکنی و توی بغلم آروم میشی همه سختیها و زحماتی که برات کشیدم برام شیرین میشه و از یادم میره .

عزیزم دوستت دارم و هیچ وقت حاظر نیستم یک لحظه هم بدونت سرکنم . دوستت دارم اندازه دریاها و ابرهاو خورشیدها...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)