پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

قابلیت های جدید تختی !!!

عزیزم جدیدا یاد گرفتی چجوری از تخت بیای پایین و مرتب این کاررو تکرار میکنی عزیز شیرین دیدن لحظه لحظه پیشرفت هات برای من و بابا جون خیلی لذت بخشه و بتصویر کشیدن و نوشتن اونها برای من شده یکی از شیرین ترین کارهایی که شادم میکنه               یکی دیگه از کارهات اینه که دستت رو به دیوار بگیری و بلند بشی ...                   ...
6 اسفند 1392

تولد یک سالگی پارسا به همراه دوستان عزیزمان در مالزی

عزیز دل مامان امروز بالاخره تونستم برات یک تولد حسابی و جالب و بیاد ماندنی بگیرم و 6 نفر از دوستان بسیار خوبمون رو دعوت کنم. عزیزم خداروشکر تو اولش خوابیدی و بعد از صرف شام بیدار شدی وکلی انرژی داشتی و سر حال بودی و بازی کردی . عزیزم خیلی همه باهات بازی کردند و قربون صدقت رفتند. این هم عکس میز شام اون شب کادوهای پارسا از چپ به راست: کادوی مامان و بابای پارسا : یک بسته لگوی 80 تکه مگا بلاکس کادوی عمو مجید مهربون : یک خرس ناز و خوشگل کادوی مامان مهین و آقاجون: یک مجموعه قطار وریل آیکیا به همراه امکانات جانبیش کادوی مریم جون و باباجمشید :مهره ها و میله مخصوص کودکان آیکیا و یک عدد گوزن شاخ دار ...
6 اسفند 1392

13 ماهگی پارسا و 34 سالگی باباجون مهربونها

عزیزم امروز یک روز مهم برای بابا جون و ما بود پدرت امروز 34 سالش شد و تو هم 13 ماهت شده عزیزم جشن تولد امسال یکم متنوع بود به جای نشستن تو خانه با پدرت رفتیم خرید خوشبختانه به تو عزیزم خیلی خوش گذشت و تو تونستی با اسباب بازیهای اون فروشگاه بازی کنی ازت عکس گرفتیم چند تا از عکسهات را اینجا گذاشتم تو ی مرکز خرید حتی برای مدتی روی پاهای خودت قدم زدی و راه رفتی . عزیزان من تولد هر دونفرتون مبارک . امیدوارم سالهای سال درکنار هم شاد و سلامت باشیم. این هم هدیه من به باباجون . یک کیک خوشگل برای سالروز تولدش . امیدوارم روزی بتونیم ذره ای از تمام محبت هاش رو جبران کنیم. شاید اون روزی که تو بتونی به موفقیتی برسی همون روز باشه ...
6 اسفند 1392

سفرنامه آمدن مهمانها و رفتن به جاهای دیدنی مالزی

پسر قشنگم بالاخره انتظارها به سررسید و مامان مهین و آقاجون و عمو ایمان و فردانه جون و آیلین عزیز برای دیدن مالزی و ما به اینجا آمدند . باید بگم خیلی بهمون تو این مدت خوش گذشت و کلی جاها رو دیدیم ، حتی خیلی جاها برامون جدید بود و قبلا هم نرفته بودیم .  اولین روز ناهار خونه بودیم و عصری رفتیم ماینز که یکی از مراکز خرید خوب و نزدیک خونه مون است . روز دوم رفتیم غار باتو و Midvally که یکی از مراکز خرید بزرگ و دیدنی است و ناهار در KFC بودیم. روز سوم رفتیم IKEA ناهار کوفته قلقلی سوئدی خوردیم و عصری هم رفتیم پوتراجایا و هم دیدنی هاش رو دیدیم و موقع غروب در میدان مسجد صورتی و کاخ نخست وزیری فرش پهن کردیم و ساندویج های نون و پن...
4 اسفند 1392

چشم به راه عزیزان و خبرهای خوش از مسافرهای درراه

پسر قشنگم امروز آقاجون و مامان مهین با قطار به سمت تهران حرکت کردند تا پس فردا به سمت مالزی به همراه عمو جان و خانواده شان حرکت کنند. امیدوارم اینجا بهشون خیلی خوش بگذره و براشون خاطره های خوبی به همراه داشته باشه. ضمنا چشم انتظار خاله سارا و دایی علی و خانوادشون هم هستیم که حدودا یک ماه دیگه و همزمان با سال نو ایرانی برای دیدن ما به مالزی میان .  دو تا خبر خوش هم از دو مسافر درراه دیگه برات دارم که دو تا همبازی جدید داری پیدا میکنی که یکیشون احتمالا در خرداد که تو متولد شدی متولد خواهد شد و اون یکی دیگه هم دو ماه بعد یعنی مرداد متولد خواهد شد که یکیشون میشه فرزند خاله ات و اون یکی هم میشه فرزند پسر خاله مادریت . امیدوارم قدم هر د...
15 بهمن 1392

بازی با چیزهای خطرناک و عاقبت آن!!!

نازنینم دیشب وقتی روی تخت دراز کشیده بودم تا تو بیای و بخوابی ولی همش فرار میکردی و میرفتی پیش بابایی که توی آشپزخونه مشغول درست کردن آب و میوه و غذا بود، که یکباره صدای جیغت در آمد و من دویدم و دیدم داری به شدت گریه میکنی و فندک گاز هم افتاده از دستت روی زمین اول فکر کردم فندک افتاده روی پات و وقتی داشت پاهات رو ماچ میکردم دیدم هی داری دستهات رو بهم نشون میدی و فهمیدم دستهات یک کاری شده . وقتی دست زدم به دستهات فهمیدم که دستهات داغه و بالاخره بعد از بررسی ها فهمیدیم که فندک کنار گاز بوده و داغ شده و تو هم به هوای بازی اون رو برداشتی و دستت سوخته . عزیزم حدود 3-4 ساعتی درگیرت بودیم و هر چی میبردیمت حموم و دستت رو زیر آب میگرفتیم و یخ میاوردی...
5 بهمن 1392

خوابیدن در خانه چادری !!!

پسرم چند روزی میشه که یاد گرفتی اگر میخوای کسی برات کاری بکنه دستش رو میگیری و میبریش به سمت چیزی که میخوای و اینطوری با زبان بی زبانی بهش میفهمونی که چی میخوای مثلا دیشب دست من رو گرفتی وبردی روی تخت به این معنی که بیا بخوابیم. و امروز ظهر هم دستم رو گرفتی بردی توی خونه چادری و اصرار عجیبی هم داشتی که همونجا بخوابی و همینطور هم شد چون شیر خوردی و سرت رو گذاشتی روی بالشتی که با هم آورده بودیم توی خونت و بعد تخت گرفتی خوابیدی و این هم عکست... تازگی وب لاگت خیلی وضعش خرابه و همش قاطی میکنه و هر چی مینویسم میپره ... فکر کنم مجبورم تمام پست هام رو منتقل کنم به جای دیگه... ...
21 دی 1392

جدا خوابیدن پارسا

پسرم 4-5 روزی میشه که دیگه جات رو از خودمون جدا کردم و خوشبختانه فقط یک شب تا صبح اذیت شدی و از فرداش عادت کردی. خیلی خیلی خوشحالم آخه مامانی خیلی کمر درد میشدم و تا صبح نمیتونستم استراحت کنم و با درد کمر و بی خوابی بیدار میشدم ولی حالا یک چند روزیه که میتونم بخوابم و بعد از گذشت یک سال و 7 ماه حالا باید بگم من شب ها میخوابم و خواب میبینم. تازه تو هم حالت بهتره و حرف گوش کن تر شدی و کمتر بهانه گیری میکنی و کلا برای هممون خیلی خوب شده . اینقدر اذیت بودم که حتی تصمیم گرفتم یک دشک جدید بخرم . مدتها تو اینترنت به دنبال راه حل خواب کودکان بودم که با استفاده از راهکاری که پیشنهاد کرده بود تونستم تو رو وادار به استراحت خودکفا بکنم. ...
19 دی 1392

مشکلاتی که با وب لاگت پیدا کردم...

پسر عزیزم متاسفانه با وب لاگت مشکل پیدا کردم و مدتی پیش تصمیم گرفتم وب لاگت رو به جای دیگری منتقل کنم به دلیل اینکه امکان گذاشتن عکسی بغیر از تو رو بهم نمیداد ولی بعضی از وب لاگ ها امکان انتقال اطلاعات رو ندارند و بعضی امکانات آپلود عکس رو ندارند . در نهایت وقتی فکر کردم همه چیز ردیفه وب لاگت رو که آمدم عوض کنم اول نی نی وب لاگت رو پاک کردم که با اینکار تمام عکسهایی که آپلود شده بود پرید. و مجبور شدم دوباره بشینم و آپلودشون کنم ولی هنوز تموم نشده و درگیرم باهاش. باید به اون کسی که مرتب گزارش تخلف برای وب لاگمون صادر میکنه بگم که از این کارت هیچ سودی نمیبری و انجام این کارت فقط دعاهای شر برای خودت جمع میکنی و هیچ منفعتی نمیبری . امیدوارم خد...
19 دی 1392