پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

اولین غذای سفره

عزیزم امروز برای اولین بار یک وعده کامل از غذای سفره مامانی و بابایی خوردی که قرمه سبزی بود و بسیار از خوردنش لذت بردی. البته اینم بگم که هر از چند گاهی لقمه رو که قورت میدادی با زحمت بود و بعدش میگفتی آآآآهه آهههآههه ولی خودت مرتب دهن کوچولوت رو باز میکردی و منتظر بودی لقمه بعدی رو بگذارم تو دهنت. البته یک بار هم شکوفه زدی ولی من برات پلوی نرم جدا درست کردم و خوشبختانه اون رو خیلی راحت تر میتونستی قورت بدی. عزیزم خوشحالم که میتونی غذای سفره بخوری . چون بعد از این راحت تر میشه کارم و میتونم بهت غذاهای متنوع تری بدم. خبر تازه دیگه اینکه همزمان داری 4 تا دندون جدید درمیاری و لثه هات رو مرتب میخوارونی عزیز مادر پاهای کوپل ...
29 آذر 1392

یک خبر ناراحت کننده

پسر نازم 2 روز پیش باخبر شدیم که عمو مهدی که عموی بزرگ من هستند . حالشون وخیم هست و به کما رفتند. و دیشب هم فهمیدم که متاسفانه فوت کردند. پسرم بزرگتر ها برای ما کوچیک ها خیلی باارزش هستند. چون پر هستند از تجربه و احساس . اگر چه چند سالی بود که حالشون خوب نبود و مرتب درگیر بیماری و درد مفاصل و متاسفانه سرطان دستگاه گوارش بودند . ولی من خاطرات خیلی خوشی رو یادمه از اون زمانی که دانشجوی ارشد بودم درتهران و هر از گاهی به خونشون میرفتم و منو در مسیر برگشت میگذاشتند خونه یا با دختر مهربونشون ساناز جون برمیگشتم. یادش بخیر چه روزهای پر خاطره ای بود. ای کاش دوباره یک روزی میتونستم اون افرادی رو که پیششون بودم مثل خانم دکتر بنایی و ازشون کلی خاط...
29 آذر 1392

پیاده روی کردن پارسا جیگری

عسل طلاها پیاده روی کردنت خیلی بامزه است . و هر بار که بگذارمت زمین با جدیدت هر چه تمام تر شروع به پیاده روی میکنی و جالب اینجاست که خیس عرق هم میشی ولی دست برنمیداری و همچنان ادامه میدی . دیروز بردیمت مسجد پوتراجایا که افطاری میدادند با خاله مینا و همسرشون و عمو مجید جون و آقا مصطفی برای اولین باراز پله هم بالا رفتی و کلی هم پیاده روی کردی . از پیاده رویت عکس و فیلم گرفتیم. جدیدا خیلی قابلیت های دیگه هم به قابلیت هات اضافه شده. مثلا -از توی تشت حمومت میای بیرون و دوباره میری توش -از پله بالا میری -از پله کوچیک پایین میای -از روی تخت ما میری توی تخت پارکت و دوباره برمیگردی توی تخت ما عزیزم اول که آدمهای غریبه میان...
29 آذر 1392

دو دندون جدید

عسل مامان و بابا امروز بالاخره بعد از کلی انتظار دو تا دندون پنجم و ششم ات در اومدند و من و باباجون به خاطر دراومدنشون خیلی خیلی خوشحال شدیم. آخه چند وقتیه خیلی اذیتی و مرتب آب دهنت سرازیره و نصفه شبها توی خوابت جیغ میزدی و گریه میکردی . و مامیموندیم که چت شده و چه اتفاقی برات افتاده. خدا رو شکر که انتظارمون به سر اومد . اینقدر نگران شده بودم که میخواستم ببرمت پیش یک دندون پزشک . ولی خودشون ترسیدن و دراومدن. عزیزم بهت وقتی میگم دهنت رو باز کن . باز میکنی و وقتی میبرمت که صورتت رو بشورم دهنت رو باز میکنی و به دستهای خیس من زبون میزنی . و اگه دندونهات رو ماساژ بدم خیلی خوشت میاد و از این کار راضی هستی برای همین تصمیم گرفتم برات یک مسواک ...
29 آذر 1392

ننوی معجزه گر

ننوی اصیل خانواده هم بالاخره رسید به نظرم خداوند خودشو تو صورت و وجود شما کوچولو های ناز به روشنی ظاهر کرده و شماها آینه خداوند برای ما آدم بزرگها هستید. پاک ، صاف ، مهربان ، زیبا ، بی کینه ، شاد و... همه صفات خداوند که ما بزرگترها کمترازش بهره بردیم. عزیزم شیرینی و خوبیهات هیچ وقت مارو سیر نمیکنه و همیشه تشنه خوبیهات هستیم. دوستت داریم و عاشقتیم. ...
29 آذر 1392

تولد 7 ماهگی

میوه شیرین بهشتی من امروز هفت ماهه که خداوند مهربون تو ستاره بهشتی از دریای ستاره های خداوند پیش ما آمدی ، تا طعم شیرین و لذت بچه دار شدن رو به ما دو نفر بچشونی . ا داری میگی ببینید چه جایگاه خوشگلی دارم !!! عزیزم باباجون همیشه بهت میگه چرا اسم فرشته ایت رو بهم نمیگی ؟؟؟ آخه فرشته من وقتی پیش خدا بودی اونجا اسمت چی بوده؟؟؟ درهر صورت اینجا اسم زمینیت رو ما گذاشتیم پارسا به نشانه فرد پرهیزکارو صادق و به عشق ایران و سرزمین پارسی که ازش دوریم ولی یک پارسای نازداریم تا کمبود وطن رو برامون جبران کنه...   قبلا مجبور بودیم خودتو با دست بگیریم که چپه نشی حالا باید اسباب بازیهاتو بگیریم که اسباب بازیها رو چپه نکنی ... ...
29 آذر 1392

بازگشت کولیک های آزاردهنده

پسر عزیزم چند روزی است که دوباره دلدردهای تو شروع شده ومثل اون موقع که ایران بودیم مرتب گریه میکنی و بی قراری ولی تنها تفاوتی که با اون موقع داره اینه که زمانی که دل درده ول میکنه اگه کسی بهت لبخند بزنه بهش میخندی میدونی اون موقع است که دل من برات خیلی کباب میشه میگم ببین این بچه چقدر مهربونه در عین اینکه ناراحته ولی سعی میکنه که شادیشو بهت نشون بده ، میدونی فکر میکنم خیلی مهربونی و دلت نمیخواد دیگران برات غصه بخورند. اولین بار که خیلی بی قرار بودی روز کلاس بابایی سه شنبه 2 هفته قبل بود که ما دانشگاه با استادم قرار داشتیم و بعدش هم آمدیم به خونه و بابایی دوباره رفت دانشگاه تو از ساعت 4 تا 9 شب یکسره گریه میکردی و من تلفن هم نداشتم چون بابایی...
29 آذر 1392

یک روز در گنتینگ با پارسای 14 ماهه

عزیزمامان امروز که مصادف شده با تولد 14 ماهگیت با هم رفتیم گنتیگ بنابراین صبح زود بیدار شدیم و لوازم رو جمع کردیم و عازم شدیم. سوار تله کابین شدیم خیلی جای قشنگی بود و سرسبز و پربود از فروشگاه و شهر بازی و جاهای جالب و دیدنی . نهار رفتیم مک دونالد و تو هم از سیب زمینی سرخ کرده هاش خوردی و حسابی کیف کردی . در بخش Indoor Park ماشین برقی سوار شدیم و کل محوطه رو چرخیدیم و تو هم که خیلی خسته شده بودی شیرخوردی و خوابیدی. هوای اونجا اینقدر سرد بود که ژاکت تنت کردم و بردمت بیرون و با گلهای زیبا ازت عکس گرفتم روز پرخاطره ای بود و امیدوارم دوباره بتونم ببرمت اونجا تا بهت خوش بگذره گل من 14 ماهگیت مبارک . شادیهات برای من شادی می...
29 آذر 1392

سفر به تهران و دیدار با آیلین خوشگله

پسر نازنینم امروز بالاخره رسید و ما تونستیم با هم بریم به دیدن خانواده هامون درایران . بعد از کلی سنگین و سبک کردن بارها چمدون ها رو بستیم و تعدادی بسته هم برای ایران از دوست و غیر دوست دریافت کردیم تا به وسیله ما برسد به دست خانواده هاشون ابتدا وارد فرودگاه امام شدیم و بعد از تحویل بار رفتیم منزل عمو ایمان تا عصری انشالله بریم به سمت مشهد. با اینکه نصفه شب رسیده بودیم و حدود ساعت 5 صبح به منزل عمو ایمان رسیدیم آیلین خوشگله بیدار شد و با هم همون موقع مشغول بازی شدید.     عزیزم با هم کلی توپ بازی کردین. و برای یک سالگی آیلین جون که ما پیششون نبودیم با باباجون یک کادوی خیلی قشنگ گرفته بودیم که یک جعبه قطعات چوبی بود...
29 آذر 1392