پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

بهتر شدن پارسا و افتادن مامان لیلا

پسرم حالت خداروشکر بهتره فقط هر از گاهی سرفه میکنی و بعد دوباره آروم میشی . از صبح پیش خودم بودی خیلی پسر گلی بودی و غذاهاتو هم خوب خوردی . ازت خیلی راضی بودم. ولی با تمام این احوال حال خودم تعریفی نداره و من هم از این مریضی بی نصیب نبودم و بالاخره گلوم درد گرفته و آب بینیم هم سرازیر شده. مامانی باید بگم تحمل مریضی برای ما مادرها ساده تره تا دیدن مریضی شما بچه ها شاید هر مریضی باشه حاضریم خودمون بگیریم ولی شماها مریض نشین که خیلی سخته . عزیزم دعا کن از کارهام نمونم و بتونم درس بخونم و اساسی چپه نشم. ...
2 آذر 1392

مریضی و خانه نشینی !!!

پسرم خوشبختانه مشکل بیرون رویت حل شده ولی سرماخوردگی و سرفه و تبت هنوز کاملا خوب نشده و غذا هم اصلا دوست نداری بخوری و ما مجبوریم با دعوا و گریه بهت کمی غذا بدیم . تمام مدت دلت فقط شیر مادر میخواد که من هم دیگه کم میارم و نمیتونم تمام غذای تو رو تامین کنم و مجبور میشم از دستت فرار کنم و بیام و بهت به زور هم که شده کمی غذا بدم تا دست از سرم برداری. خیلی بدغذا شدی و ما رو اذیت میکنی . نمیدونم باید چکار کنم. دیروز هم که نبودم و بابا ازت مراقبت میکرد همین اداها رو براش درآوردی و اون هم خیلی اذیت شد. با اینکه غیر از غذا چیز دیگه ای هم نبود که بخوری بازهم لب به غذا نزدی و از آخر با دعوا بهت غذا داده بود. دیروز باباجون هم همین مریضی رو گرف...
30 آبان 1392

مریض شدن پارسا

پسر قشنگم چند روزی بود که بیرون روی زیاد داشتی و حتی 4شنبه بردمت دکتر و برات دارو داد ولی خوب که نشدی هیچ از جمعه کمی تب کردی و دیشب هم خیلی تبت بالا بود طوری که مرتب از خواب بیدار میشدی و گریه میکردی و هر چی استامینوفن بهت میدادیم افاقه نمیکرد تا اینکه یک بسته جدید باز کردم و گفتم شاید قبلی ها چون مدتی از بازکردنشون گذشته اثرشون رو از دست داده باشند. که همینطور هم بود و با دادن این یکی بالاخره تبت خدا رو شکر پائین آمد ولی فقط برای چند ساعت و مجبور بودم تا صبح هر 4 ساعت بهت استامینوفن بدم تا خدای ناکرده یک وقت تبت بالا نره و کاریت نشه . خلاصه صبح اولین کاری که کردیم حتی صبحانه هم نخوردیم و سریع بردیمت دکتر تا ببینیم چکارت شده و دکتر هم گف...
26 آبان 1392

مهدکودکت چطوریه

یکی یک دونه من دلم برات بگه که توی مهدت چه خبره ... اول که میبرمت نمیدونی داری میری مهد کودک و همش فکر میکنی داریم میبریمت دَدَ و مرتب توی راه شیرین زبونی میکنی و خوشحالی میکنی و به محض اینکه میرسیم و در مهد کودک رو باز میکنم تو میفهمی و کم کم شروع میکنی به نق نق زدن ولی من با سرعت میرم داخل و اونها هم تو رو سریع میگیرند و من به سرعت میام بیرون تا تو کمتر ناراحتی کنی . چکارکنم عزیزم مجبورم آخه یک روز منتظر وایستادم تا تو بتونی بمونی ولی هر چی وایستادم تو بدتر شدی و بیشتر جیغ میزدی و گریه میکردی بنابراین به این نتیجه رسیدم که به سرعت بیام بیرون بهتره. توی مهدت یک سری صندلی نی نی لای لای دارند که تو مثل پادشاه ها میری توشون میشینی و د...
16 آبان 1392

بارون رحمت خداوند!!!

عشق مامان ممنون که برای آمدن بارون دعا کردی خداوند به خاطر دستهای کوچیک و قلبهای پر از مهر شما بچه های خوش قلب در رحمتش رو به روی ما باز کرد و دل همه رو شاد کرد. عزیزم دردوران کودکی و دبستان شعری داشتیم به نام باران که بسیار شیرین و دوست داشتنی است و خوندن و شنیدنش خالی از لطف نیست این شعر رو دکتر مجدالدین میرفخرایی ، متخلص به گلچین گیلانی سروده و الحق که قشنگ سروده .من هم متن کاملتر شعر رو از اینترنت پیدا کردم و به نظرم خوندنش لذت بخشه و باعث میشه آدم كمي متحول بشه . باز باران، با ترانه، با گهر های فراوان می خورد بر بام خانه. من به پشت شیشه تنها ایستاده در گذرها، رودها راه اوفتاده. شاد و خرم یک دو سه گنجشک پر گو، باز هر دم ...
4 تير 1392

وقتی مامان میره دانشگاه!!!

پسر گل مامان و بابا از ابتدای این ترم دیگه وقتی من میرم دانشگاه باباجون تو رو توی خونه نگه میداره و تو هم توی خونه راضی تر و خوشحال تر هستی چون کلی اسباب بازی داری و تلویزیون هم برنامه Baby First رو میگذاره و تو خیلی این کانال رو دوست داری و با هر کارتونش کلی خوشی. تازه توی حیاط خونمون سرسره و الاکلنگ هست و باباجون همیشه تو رو میگذاره روشون و باهات بازی میکنه . عزیزم بازی کردن رو خیلی خیلی دوست داری و مرتب میری پیش باباجون مهربونها تا باهات بازی کنه و قلقلکت بده و بالا بندازت. این هم یکی از اون لحظات قشنگ که باباجون با دستان مهربونش ثبت کرده تا من برات اینجا به یادگار بگذارم. مامانی اینجا خیلی دوست داری با همه دوست بشی ...
3 تير 1392

روز بزرگترین فرشته همه انسانها ... مـــــــــــــــادر!!!

عزیزم امروز روز فرشته های زمینی خداوند است ... روز مادران مهربان و دوست داشتنی... میدونم هر چی بنویسم برای مادران کمه و حالا که مادر شدم میفهمم مادر بودن چه کار سختیه ... تا اینجاش که واقعا برای من سخت بوده با اینکه فقط 10 ماه تجربه دارم ولی واقعا کارسختیه و اینکه میگن بهشت زیر پای مادران است الکی نیست و واقعا درسته ... عزیزم سخت ترین درد دنیا درد زایمان است که مادران اونو تحمل میکنند و علتش هم اینه که بدن انسان می تونه تا 45 واحد درد رو تحمل کنه . اما زمان تولد، یک زن تا 57 واحد درد رو احساس می کنه این معادل شکسته شدن همزمان 20 استخوانه ! و پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه &zwn...
17 ارديبهشت 1392

ساعات تحویل سال دور از خانواده در مالزی !!!

ای قشنگ ترین امروز تو اولین بهار زندگیت رو سپری میکنی ، یادش بخیر پارسال همین موقع بین ما بودی ولی هنوز صورت زیبات رو ما ندیده بودیم و به انتظار دیدنت لحظه شماری میکردیم. پارسال برات سبزه انداختم و برای داشتنت کلی دعا کردیم . خدا هم بهم لطف کرد و از بهشتش یک میوه قشنگ بهم داد . انگار همین دیروز بود ولی چه زود گذشت ، مثل یک فیلم دور تند . ومن اینجا هستم و تو درکنارم داری رشد میکنی و بزرگ و بزرگتر میشی . امیدوارم دوری از خانواده و فامیل برات سخت نباشه . عزیزم رسم و رسوم ما ایرانی ها برای سال نو هر جا که باشیم برقراره ، مثلا سفره هفت سین میچینیم و سبزه ، سبز میکنیم ، تخم مرغ رنگ میکنیم ، بهم عیدی میدیم و میریم به دیدن بزرگترها و دور...
20 فروردين 1392

پارسا و بازار میدولی

عزیزم برای تغییر آب و هوا به بازار میدولی رفتیم کلی نماد خوشگل فیلی گذاشته بودند که ما سعی کردیم تو باهاشون عکس بگیری ولی متاسفانه نتونستیم و تو اصلا حاظر نبودی یک لحظه رو هم تحمل کنی و باهاشون عکس بگیری .... عشق مامان و بابا آخه چرا اینقدر محیطهای ناآشنا تحملش برات سخته ؟؟؟ عزیزم امیدوارم به زودی فهمیده تر بشی و خودت بگی منو بگذار بالای فیلها و ازم عکس بگیر!!! ...
20 فروردين 1392