پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

پارسا و دیدار با نخست وزیر مالزی

عشق من روز عید فطر در مالزی به نام روز Harry Raya Aidel Fitri مشهور است و همه میرن خونه هم و دراین روز بیشتر خانه ها درشون بازه و به اصطلاح Open House دارند. ما هم رفتیم به دیدن نخست وزیر مالزی در کاخ نخست وزیری که در پوترا جایا بود . همه جمع شدیم از خاله مهتا و عمو روح الله و مامان و بابای خاله مهتا تا خاله مینا و آقای جاودانی و عمو مجید. خلاصه با هم رفتیم دیدن نخست وزیر و خیلی چیزها اونجا برام جالب بود از جمله اینکه کسی آدم رو نمیگشت و فقط دم در گفتند چتر رو بگذارید دم در و وقتی میخواستم داخل کاخ عکس بگیرم گفتند عکس نگیرید. همین و بس و در تمام مسیر صفی که بود سعی میکردند ما که بچه کوچیک داریم رو به سمت جلو هدایت کنند تا کمتر اذیت بشیم. ...
29 آذر 1392

شیرینی های پارسا برای مامان مهین و آقاجون ، باباجمشید و مریم جون مهربونها

پسر گلم این روزها حسابی با مامان بزرگ ها و بابا بزرگها بازی میکنی و همشون رو دوست داری. عزیزم عشقی که تو به همه داری بینظیره یعنی پاک پاک ، زلالتر از اون رو ندیدم . به همه لبخند میزنی و براشون شیرین کاری میکنی . دست میزنی و باهاشون بازی میکنی . قایم موشک بازی میکنی و هر از گاهی میپری توی بغل من و گاهی منو بوس میکنی ، بو میکنی و بعضی وقتها هم از شدت هیجانی که بهت دست میده گازم میگیری. پسر قشنگم امیدوارم این لحظات رو بتونم روزی برات حضورا تعریف کنم و تو هم گوش کنی و بهم بگی بازم بگو مامان بازم از کوچکیم بگو دیگه و من بازهم برات تعریف کنم. پسر قشنگم باباجمشید تقریبا هر روز میبرنت توی حیاط و باهات بازی میکنند. یک گربه ملوس هم دارند ک...
29 آذر 1392

کجاها دعوتمون کردند عسل مامان...

پسر قشنگم از وقتی آمدیم ایران خیلی جاها دعوتمون کردند و کلی خونه های نو رفتیم و در شادی هاشون سهیم شدیم. اولین جایی که دعوت شدیم منزل مامان مهین و آقاجون بود که نادیا جون و آقا پدرام و دایی فریدون هم دعوت بودند. تو هم کلی با نادیا جون بازی کردی و شاد بودی منزل جدید زهره جون و آقای حقیقی که از تهران به مشهد آمدند دعوت شدیم که خاله سارا و سینا جون و دایی رضا هم با خانم و بچه هاشون هم دعوت بودند. منزل جدید دایی علی به صرف کله پاچه دعوت شدیم که خیلی هم آنچنانی بود. جدیدا پاتو بالا میاری و اینطوری فکر میکنی میرقصی منزل خاله سارا و سینا جون همگی به صرف یک شام چرب و چیلی که خود خاله سارا جون زحمتش رو کشیده بود دعوت ش...
29 آذر 1392

دومین تولد مامان لیلا و مامان بزرگ مهربونت مامان مهین

سلام پسرم خوشحالم که دومین تولدم با تو رو جشن میگرم . امسال تولد بسیار مجللی داشتم دو تا تولد در دو روز متوالی . اول در منزل بابا جمشید به صورت غافلگیرانه ای همه رو باباجمشید و مریم جون جمع کردند و دایی علی جون یک کیک خوشمزه تهیه کرده بود و باباجمشید هم از مرغ بریان افشین مرغ خریده بودند. خلاصه خیلی من و باباجون رو غافلگیر کردند. روز دوم هم رفتیم خونه مامان مهین و آقا جون که آقاجون باز ما رو غافلگیر کردند و تولد مامان مهین رو هم جشن گرفتیم که اول شهریور هست و خلاصه خیلی خیلی خوش گذشت و تو هم خیلی شاد بودی. بعد هم مامان مهین برای همه کلاه کاغذی با روزنامه درست کردند و روی سر همه میگذاشتند و تو به محض اینکه کسی کلاه میگذاشت میرفتی طر...
29 آذر 1392

باغ عمه معصوم مهربون و آقای صدیقی مهمان نواز

عزیز دل مامان یکی از جاهایی که توی این سفر رفتیم و بهمون خیلی خوش گذشت باغ عمه معصوم و آقای صدیقی بود. نزدیک ظهر حرکت کردیم و برای نهار اونجا بودیم خیلی جای با صفایی بود که صفای صاحب خونه اون تمام خانواده رو با شادی دور هم جمع کرده بود از همه مهمتر صمیمیت تمام بچه ها و نوه ها برای همه خوشایند و آموزنده بود. من که حض کردم و آرزو دارم روزی خانواده ما هم به همین صمیمیت باشند و هیچ ناراحتی نداشته باشند. توی ماشین هم خوابیدی و تا رسیدن به باغ عمه معصوم خواب بودی.  
29 آذر 1392

عروسی دایی احسان با پارسای ما

عزیزم بالاخره به آرزوم رسیدم و تونستم عروسی برادر مهربونم رو با چشمهای خودم ببینم و در شادیش شرکت کنم . عزیزم باباجمشید و مریم جون برای اینکه ما حتما بریم برای مراسم خیلی کمکمون کردندو از همینجا ازشون تشکر میکنیم و میگیم خداوند نگهدارتون باشه سالیان سال. مراسم عروسی درروز 12 شهریور درتالار سی کاج برگزار شد. و بعد از یک هفته خونه شون هم آماده شدو تونستن برن خونشون . دایی احسان تخت و میز آینه و پاتختی و میز تلویزیونشون رو خودش با دستهای هنرمندش ساخت و کلی براشون زحمت کشید. باباجون بابک هم بهش درساختشون کمک کرد . توی این مدت من هم تو رو میگذاشتم پیش خاله میمنت و میرفتم کمکشون. خلاصه بساطی داشتیم که نگو و نپرس. دایی احسان توی این مدت کلی ا...
29 آذر 1392

دعوت های بعدی...

یکی از کسانی که ما رو دعوت کرد دایی کوچک پدرت یعنی دایی فریدون و نادیا جان و پدرام عزیز بودند. که خیلی بهمون خوش گذشت . این هم عکست از در ورودی رستوران در تهران رفتیم منزل دایی ناصر و با سگ کوچولوشون بازی کردی و باهاش دوست شدی. در آخر دستت رو هم لیس زد که متاسفانه زیاد خوشت نیامد و دیگه نمیرفتی طرفش ولی اون ول کن نبود و فقط میخواست با تو بازی کنه و هرکسی که میخواست ببرش بیرون رو گاز میگرفت.   ...
29 آذر 1392

آخرین روز درایران

پسرم آخرین روز را درایران منزل عمو ایمان بودیم و برای اولین بار با آیلین جون تونستیم بریم بیرون و شما دو تا رو ببریم پارک و با هم تاب بازی کنین و بدوبدو کنین و دنبال توپ بیافتین . خلاصه کلی بهتون خوش گذشت . امیدوارم درآینده بیشتر بتونم ببرمت گردش تا تو هم حال و هوات عوض بشه و کلی کیف کنی. از داشتنت خیلی خوشحالم و باید بگم تو بهترین هدیه ای هستی که خداوند بهم داده عزیزم. حاظر نیستم تو رو با هیچ چیزی عوض کنم.   عاشقتیم خیلی زیاد مامانی ... ...
29 آذر 1392

مالزی و پارک بوکت جلیل

عزیز دلم از وقتی آمدیم مالزی یک بار دیگه تونستیم ببریمت پارک بوکت جلیل ولی متاسفانه باید بگم سر ظهر رسیدیم و هوا خیلی گرم بود. به هوای اینکه مثل ایران هر موقع هم بری پارک مشکل خاصی نخواهی داشت بودیم . هیچ کسی توی پارک نبود. بردیمت جای سرسره ها و گذاشتیمت روی سرسره دیدیم یک دفعه شروع کردی به جز و پر زدن فهمیدم سرسره گرم شده زیر آفتاب به سرعت به باباجون گفتم برش دار سرسره داغه و خودم نشستم و گذاشتمت روی پام و تا پایین سرسره روی پای خودم آمدی پایین و الحق که داغ بود چون خودم هم سوختم. خلاصه بعد از چند قدمی دور استخر آبش برگشتیم و رفتیم مرکز خرید ماینز و باهم بستنی خوردیم و البته تو هم گیر داده بودی به سیب زمینی های یک خانمی ولی بعد که جات رو ...
29 آذر 1392